عاطفه پوروهاب
هر چه اینور و آنور رفتم راه خلاصی نداشتم. قلبم تندتند میزد. تا چشم کار میکرد، آب بود و آب بود و آب. تا سنگ بعدی خیلی فاصله بود. دیگر هیچ امیدی نداشتم؟ از گرسنگی بدجوری دلم ضعف میرفت. یک دور دیگر زدم. دیدم راه چارهای نیست. با تنی خسته و کوفته به سمت وسط سنگ که کمی از نور خورشید آن را روشن کرده بود، رفتم و دراز کشیدم بعد به خورشید خیره شدم. یعنی تمام شد کارم؟
قول داده بودم برای دوستانم از دانههای خوشمزهای که خورده بودم، ببرم.
نمیدانم چه شد هوا طوفانی شد و من پرت شدم روی آب. شانس آوردم که در آب غرق نشدم. محکم با پاهایم بدنهی سنگ کنار رودخانه را چسبیدم، خودم را بالا کشیدم و هی منتظر شدم شاید کسی برای نجاتم بیاید. عجب دوستانی داشتم! آیا اصلاً از خودشان نمیپرسیدند چرا دوستمان دیر کرده؟
بیشتر از چند ساعت بود که روی سنگ گیر افتاده بودم و واقعاً مرگ را جلوی چشمانم میدیدم، ولی امید داشتم کسی مرا نجات میدهد.
خورشید داشت غروب میکرد و من از تنهایی میترسیدم.
از خودم میپرسیدم: «اگر آب بالا بیاید چه میشود؟ وای نه! خیلی وحشتناک است.» خودم را به بالاترین قسمت سنگ رساندم. کاش خدا من را بزرگتر میآفرید! کاش از آن مورچه بزرگها بودم! بدنم قویتر بود، پاهای بلندتری داشتم، میتوانستم تا سنگ بعد شنا کنم و خودم را به جنگل برسانم.
نه، نمیشود. با فکر و خیال چیزی حل نمیشود. در حال خواب بودم که دیدم تکان میخورم. سریع چشمهایم را باز کردم. در حال سقوط بودم. ای وای خدای من، باز هم باد شدید!
با پاهایی که رمقی در آن نمانده بود، خودم را محکم به سنگ چسباندم و سرم را به زیر انداختم و چشمهایم را بستم. توی دلم گفتم: «این آخرِ زندگی من است. راه نجاتی ندارم. ای خدا! چرا باید اینجوری بمیرم؟»
یکدفعه دیدم دیگر تکان نمیخورم. فکر کردم مُردهام. چشمهایم را آهسته باز کردم. نه، زنده بودم. باد تمام شده بود. کمی بدنم را تکان دادم. تمام بدنم درد میکرد. از تشنگی رفتم پایین سنگ تا به آب برسم. ناگهان چیز زردی را دیدم و به سمتش رفتم. وای خدای من! خودش است، برگ! خودم را سریع به برگ رساندم و روی آن سوار شدم. یکدفعه برگ حرکت کرد. خودم را به سر برگ رساندم تا ببینم به کدام طرف میرود. فریاد زدم: «خدایا شکرت!»
بعد هم از ماهیِ کوچکی که برگ را به حرکت درآورده بود، از ته دل تشکر کردم.
***
«فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَ هُوَ اَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ؛ پس خدا بهترین حافظ و از مهربانترین مهربانان است.» (سورهی یوسف، آیهی64)
ارسال نظر در مورد این مقاله