قصهی 57
حامد جلالی
طبق برنامهی هر سال، سوم شعبان، بچهها دور هم جمع شدند. سعید گفت: «طاق نصرت پارسال را که باد پاره کرد، برای امسال باید دوباره بدوزیمش.»
طاهره گفت: «پدرم پارچههای اضافی بزازیاش را برای طاق نصرت جدید به خانه آورده.»
بچهها خوشحال شدند.
مصطفی گفت: «پدر من هم قول داده که امسال برای حوض از کورهی آجرپزی، آجرهای تازه بیاورد.»
هوشنگ هم گفت: «پدر من هم پول داده تا گچ و سیمان بخریم.»
مجید به خودش و علی اشاره کرد و گفت: «مادرهای ما هم مثل هر سال، شیرینیاش را میپزند.»
علی گفت: «شنیدم امام خمینی گفته که امسال نیمهی شعبان را جشن نگیریم.»
هوشنگ گفت: «مگر میشود روز تولد امام زمان (عج) را جشن نگرفت؟»
علی گفت: «به خاطر کشتن مردم به دست شاه، آقا گفته ما جشن نمیگیریم.»
باباقاسم که به خانه رسید، بچهها همان توی حیاط ماجرا را برایش تعریف کردند. باباقاسم کمی فکر کرد و گفت: «باید با اهالی محل در اینباره مشورت کنیم.»
چند روزی گذشت و بچهها منتظر جواب بزرگترها بودند. همهی اهالی میگفتند که روی حرف آقا نباید حرف زد. باباقاسم به همه قول داد که کاری کند تا همه راضی باشند.
روز 28 تیر سال 1357 بود و دو روز به نیمهی شعبان مانده بود. باباقاسم با عمومحمد و مشرحمت با پارچههایی سیاه به خانه آمدند. پارچهها را به مامانمَلی و زنعمومریم دادند.
مشرحمت گفت: «آبجی! اینها را به هم بدوز و طاق نصرتی را که بچهها میخواهند، درست کن.»
روز بعد وقتی علی از خواب بیدار شد، دید توی خانه بوی حلوا و گلاب پیچیده است. این همان بویی بود که روز عاشورا از خانهیشان بلند میشد. دوید توی آشپرخانه و دید بیبیزهرا، مامانملی و زنعمومریم، دارند حلوا درست میکنند. پرسید: «مگر امروز عاشوراست؟»
مامانمَلی گفت: «مگر برای روز نیمهی شعبان شیرینی نمیخواستید؟»
علی گفت: «اما اینکه حلواست!»
بیبی گفت: «حلوا هم شیرین است دیگر مادرجان!»
شب نیمهی شعبان، همهی اهالی توی کوچه جمع شده بودند. طاق نصرتی سیاه روی کوچه زده بودند. روی میز هم حلوا چیده بودند. باباقاسم روی صندلی نشست و برای مردم سخنرانی کرد و از ظلم شاه و کشتار مردم گفت.
بچهها حلوا را که خوردند، بیشتر از شیرینیهای سالهای قبل به دلشان چسبید.
بچهها صبح که از خواب بیدار شدند، توی کوچه آمدند تا زیر طاق نصرت بنشینند؛ اما دیدند که مأمورین شاه، طاق نصرتشان را خراب کردهاند و میزها را هم شکستهاند. باباقاسم گفت: «عیبی ندارد بچهها! اینها دیگر کارشان تمام است. آقا گفتهاند که شاه به همین زودیها باید برود و مردم دیگر آزاد میشوند.»
بچهها ناراحت بودند؛ اما از حرفهای باباقاسم خوشحال شدند و زیر همان طاق نصرت نشستند. بعدازظهر همان روز، خبر کشته شدن مرحوم کافی به آنها رسید. پدرِ علی، نواری از ایشان را توی ضبط صوت گذاشت. همه ناراحت بودند و حتی بچهها هم گریه میکردند.
ارسال نظر در مورد این مقاله