سبد سبد گل
انشای امشب من
کلر ژوبرت
امروز سر کلاس، خانممان پرسید: «بچّهها به نظرتان، چندتا کار خوب برای دیگران میشود توی یک روز انجام داد؟»
کلاس شلوغ شد. من گفتم: «خیلی.»
خانم گفت: «پس تا شب فرصت دارید در موردش انشاء بنویسید.»
وقتی از مدرسه برگشتم، دیدم پیرمرد کفّاش مثل همیشه کنار پیادهرو نشسته است. از مامان اجازه گرفتم تا کمی عدسپلو برایش ببرم. اوّل ناهار خوردم و بعد کمی خوابیدم. وقتی غذا را بردم، پیرمرد رفته بود.
قلّکم را خالی کردم و گفتم: «شب اینها را ببریم مسجد برای بچّههای سیلزده؟»
مامان گفت: «باید زودتر میدادی. دیگر جمع نمیکنند.»
به یاد کتابهایی افتادم که از خیلی وقت پیش، میخواستم برای کتابخانهی کلاسیمان ببرم. زود گذاشتمشان توی کیفم که بعد به من نگویند دیر شده است.
آنوقت مامان جاروبرقی را به برق زد. جلو پریدم و گفتم: «امروز من جارو میکنم.»
مامان با تعجّب پرسید: «مگر مشق نداری؟» ولی من برای انشایم، کار خوب لازم داشتم. تازه فکر کردم شاید بعداً دیر بشود، شاید برق برود، شاید پسرعمویم تلفن کند و یک ساعت حرف بزند، شاید مهمان بیاید، شاید هم همسایهیمان جارو را قرض بگیرد... پس زود جارو کردم و بعد، تمام ماجراهای امروز را توی انشایم نوشتم. شب که آن را برای مامان و بابا خواندم، کلّی خندیدیم.
*
امام علی(ع) فرمود: «فرصتها مثل ابر مىگذرند. پس فرصتهاى کار خوب را غنیمت بدانید.» (نهجالبلاغه، حکمت۲۱)
ارسال نظر در مورد این مقاله