خوش‌مزه‌ترین غذای من

10.22081/poopak.2019.67797

خوش‌مزه‌ترین غذای من


خوش‌مزه‌ترین غذای من

الهه افضلی

- من سوسیس می‌خوااااااااهم.....

مادر بشقابی از خوراک سبزی‌جات را روی میز جلو پونه گذاشت و گفت: «دخترم، کمی بخور، خیلی خوش‌مزه است.»

پونه بشقاب را کنار کشید و با اخم داد زد: «نمی‌خوااااهم..... من این‌ها را دوست نداااااارم...»

مادر لبخند زد و گفت: «عزیزم، ببین هویج‌ها چه خوش‌رنگ هستند. گوجه‌های کوچولو را ببین، زیر پیازچه‌ها قایم شده‌اند. کلم‌ها می‌خندند.»

پونه با دست روی میز زد و گفت: «نمی‌خوااااااهم... هیچ‌کدام‌شان قشنگ و خوش‌مزه نیستند.»

مادر گفت: «نخودفرنگی‌ها را که دوست داشتی، آن‌ها را بخور.»

پونه جیغ‌زنان گفت: «نمی‌خواااااهم... من... فقط... سوسیس دوست دارم...»

ناگهان تلفن خانه به صدا درآمد. مادر از آشپزخانه بیرون رفت.

پونه از جایش بلند شد. درِ یخچال را باز کرد. از پشت میوه‌ها، سوسیسی را که قایم کرده بود، برداشت. از کنار درِ آشپزخانه سرک کشید، مادرش مشغول صحبت بود. سوسیس را پشت سرش گرفت و سریع داخل اتاقش رفت. روی تختش خوابید و پتو را روی سرش کشید.

- آی، آی، چه خبرته؟ له شدم.

پونه پتو را از روی سرش کنار زد و با چشم‌های گرد شده به اطرافش نگاه کرد. کسی نبود. دوباره پتو را روی سرش کشید.

- وای چه‌قدر این‌جا تاریکه! خفه شدم. پتو را کنار بزن.

پونه آب دهانش را قورت داد و گفت: «تو کی هستی؟»

سوسیس خودش را از بین انگشت‌های پونه بالا کشید و گفت: «نترس، من سوسیس هستم.»

پونه بریده بریده گفت: «اما... اما... تو...»

سوسیس گفت: «من یک سوسیس عادی نیستم. حالا دستت را باز کن، لهم کردی.»

پونه انگشت‌هایش را باز کرد. سوسیس بیرون پرید و گفت: «آخیششش، چرا من را زندانی کردی؟ این‌جا خیلی تاریکه.»

پونه انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت: «هیسسسس، آرام‌تر! مادرم صدایت را می‌شنود.»

سوسیس کش و قوسی به خودش داد و گفت: «خب بشنود، مگر چه می‌شود.»

پونه با صدای آرام گفت: «آخه مادرم نمی‌گذارد من تو را بخورم. می‌گوید تو خوب نیستی، ضرر داری!»

سوسیس گفت: «پس چرا من الآن پیش تو هستم؟»

پونه روی پهلو چرخید و جواب داد: «چون من تو را دوست دارم. خوش‌مزه‌ای.»

سوسیس خودش را عقب کشید و گفت: «اما این‌طوری که نمی‌توانی من را بخوری. مادرت باید من را سرخ کند.»

پونه به سوسیس نگاه کرد و گفت: «نمی‌شود. گرسنه‌ام. مامان هم نباید تو را ببیند. همه‌اش می‌گوید تو ضرر داری.»

سوسیس گفت: «مگه مادرت می‌داند من چه‌طور درست می‌شوم؟»

پونه کمی فکر کرد و گفت: «می‌شود با هم به کارخانه برویم تا درست شدنت را ببینم؟»

سوسیس لبخند بزرگی زد و گفت: «چرا که نه! آن‌جا می‌بینی که من اصلاً ضرر ندارم.»

پونه با خوش‌حالی گفت: «اما چه‌طور برویم؟»

سوسیس دست پونه را گرفت و گفت: «چشم‌هایت را ببند. با بشکن من به کارخانه می‌رویم.»

پونه چشم‌هایش را بست. چند لحظه بعد به کارخانه رسیدند. پونه با اشاره‌ی سوسیس چشم‌هایش را باز کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: «واااااای! چه خانه‌ی بزرگی دارید.»

سوسیس خندید و گفت: «ببین اولین مرحله از درست شدن ما، این گوشت‌هایی هستند که داخل دستگاه شسته می‌شوند.»

پونه گفت: «مادرم وقتی گوشت خرد و بسته‌بندی می‌کند، دیده‌ام! اما این‌ها شبیه آن گوشت‌ها نیستند.»

سوسیس سرفه‌ای کرد و مِن مِن‌کنان گفت: «خب گوشت‌ها با هم فرق دارند! این‌ها از گوشت‌هایی است که در غذا استفاده نمی‌کنند.»

پونه بینی‌اش را گرفت و گفت: «واااای، چه بوووویییی! چرا این گوشت‌ها بو می‌دهند؟»

سوسیس دستپاچه گفت: «نه! کدام بو؟ حتماً از بیرون است.» و دست پونه را گرفت و او را به قسمت دیگری برد. گوشت‌های شسته شده روی دستگاهی حرکت می‌کردند تا به ‌طرف مخزن اصلی بروند. پونه به آن اشاره کرد و گفت: «چرا روی آن‌ها پشه نشسته؟ پشه‌ها کثیف هستند.»

سوسیس گفت: «چیزی نیست؛ فقط یک پشه است که الآن او را بیرون می‌کنند.»

پونه سرش را تکان داد و جلوتر رفت. کنار مخزن ایستاد و گفت: «چرا این‌همه ادویه می‌زنند؟»

سوسیس روی لبه‌ی مخزن ایستاد و جواب داد: «برای این‌که طعم خوبی داشته باشیم.»

بعد از آن بالا بغل پونه پرید و گفت: «ببین دوستت الناز، همیشه سوسیس می‌خورد؛ چه‌قدر قوی و تپل است. تو هم بخوری مثل او می‌شوی.»

پونه اخم‌هایش را درهم کشید و گفت: «زود باش من را به خانه ببر.»

سوسیس نگاهش کرد و گفت: «چرا با این عجله؟ تازه می‌خواستم از آن سوسیس‌های تازه و خوش‌مزه برایت بیاورم.»

پونه به طرف درِ کارخانه به راه افتاد و داد زد: «من گرسنه نیستممم... زود من را برگردان.»

- پونه... پونه‌جان...!

با صدای مادر، پونه پتو را کنار زد. سوسیس پایین تخت افتاد. پونه آب دهانش را قورت داد و گفت: «بلللله...»

مادر جلو آمد. لبه‌ی تخت نشست. به صورت عرق نشسته‌ی او دست کشید و گفت: «عزیزم چرا غذایت را نخوردی؟»

پونه خودش را جمع‌وجور کرد و گفت: «من... من...»

مادر سوسیس را از روی زمین برداشت و گفت: «اگر دوست داری، حالا همین یکی را برایت درست کنم، بخوری؛ گرسنه نمانی.»

پونه چشم‌هایش را بست و گفت: «نه مامان... حتی یک گاز هم نمی‌خواهم.»

مادر لبخند زد و گفت: «عزیزم، اگر من گفتم نخور، برای سلامتی خودت بود.»

پونه از تخت پایین پرید. به طرف در اتاق رفت، لبخند زد و گفت: «مامان، از آن خوراک سبزی‌جات هنوز مانده؟»

CAPTCHA Image