درخت پول

10.22081/poopak.2019.67801

درخت پول


در باغ قرآن

درخت پول

سیدسعید هاشمی

عمه، به خانه‌ی پارسا آمده بود. پارسا، عمه را دوست داشت و هر وقت عمه را می‌دید خوش‌حال می‌شد. عمه هم پارسا را دوست داشت و هروقت به خانه‌ی آن‌ها می‌آمد، برای او هدیه می‌آورد؛ اما آن روز، اخلاق پارسا کمی فرق کرده بود. حواسش به عمه نبود. وقتی هم که عمه وارد خانه شد، پارسا به بغل او نپرید. وقتی عمه توی پذیرایی نشسته بود، می‌دید که پارسا هی می‌رود توی راه‌پله می‌ماند و معلوم نیست که چه‌کار می‌کند.

بعدازظهر، مامان و بابا خواب بودند. عمه، توی اتاق پارسا داشت لباس‌های پارسا را اتو می‌کرد، پارسا اوّل دوروبَر را خوب نگاه کرد و بعد یواشکی به اتاقش آمد. از عمه پرسید: «عمه، بابا و مامانم کجا هستند؟»

عمه گفت: «وا...! این دیگر چه سؤالی است؟ خب مثل همیشه این وقت روز خواب هستند دیگر!»

پارسا گفت: «من می‌خواهم رازم را به شما بگویم.»

عمه دست از اتو کشیدن برداشت و با خنده گفت: «خب بگو!»

پارسا گفت: «خودتان بیایید ببینید!»

عمه بلند شد و به راه‌پله رفت. بالای پله‌ها، پارسا یک گلدان کوچک از پشت کیسه‌های برنج درآورد و گفت: «ایناها! این است!»

عمه با تعجب گلدان را گرفت و پشت‌ورویش را نگاه کرد. گفت: «این چیه؟»

پارسا گفت: «عمه یادت است می‌گفتی که خیلی گوجه‌سبز دوست داری؟ یک هسته‌ی گوجه‌سبز توی این گلدان انداخته‌ام. چند روز دیگر سبز می‌شود و کُلّی گوجه می‌دهد. آن وقت می‌خواهم تمام گوجه‌هایش را بدهم به شما. دیگر برای همیشه گوجه‌سبز دارید.»

عمه، پارسا را بغل کرد و صورتش را بوسید. با خنده گفت: «دستت درد نکند عمه‌جان! اما خوب است بدانی اول این‌که هیچ گیاهی چند روزه میوه نمی‌دهد. باید چند ماه از کاشتش بگذرد. دوم این‌که الآن اصلاً فصل گوجه‌سبز نیست. گوجه‌سبز فصل بهار میوه می‌دهد.»

پارسا اخم کرد و گفت: «راست می‌گویی عمه؟»

عمه گفت: «بله، آن هسته‌ای که تو کاشته‌ای، حتی سال بعد هم میوه نمی‌دهد. اصلاً این هسته توی این گلدان میوه نمی‌دهد. باید آن را در یک جای بزرگ‌تر بکاری.»

پارسا با ناراحتی گلدان را برداشت و نگاه کرد. عمه گفت: «تازه، به گلدان نباید زودبه‌زود آب بدهی. تو امروز چندبار به این گلدان آب دادی. بعد هم گلدان باید جلوی نور باشد؛ اما تو این گلدان را پشت کیسه‌های برنج قایم کرده‌ای.»

پارسا نزدیک بود، گریه‌اش بگیرد. گفت: «حیف شد. من دوست داشتم شما را خوش‌حال کنم.»

عمه خندید. پارسا را بغل کرد و برد توی اتاق. گفت: «حالا ناراحت نشو عمه‌جان! من الآن حسابی خوش‌حالم؛ چون می‌دانم که تو در فکر من بوده‌ای.»

پارسا گفت: «اما من از صبح تا حالا خیلی زحمت کشیده‌ام. یعنی همه‌اش هدر رفت؟»

عمه گفت: «جوابت را قرآن داده: وَلا تَقفُ ما لَیسَ لَکَ بِهِ عِلمٌ.»(1)

پارسا گفت: «یعنی چی؟»

ـ یعنی چیزی را که از آن آگاهی نداری دنبال نکن! تو باید اول درباره‌ی کاشتِ گیاه از بزرگ‌ترهایت سؤال می‌پرسیدی تا تو را راهنمایی کنند.

پارسا گفت: «حالا چه کار کنم؟»

عمه گفت: «اول برو این آیه‌ای را که خواندم در قرآن پیدا کن و برای من بیاور. بعد بنشین کنار من، تا من، هم لباس‌هایت را اُتو کنم و هم جواب سؤالت را بدهم.»

پارسا دوید به سمت قرآنی که توی کتاب‌خانه‌ی بابا بود.

1. سوره‌ی اسرا، آیه‌ی 36.

CAPTCHA Image