داستانک

10.22081/poopak.2019.67806

داستانک


اعظم‌سادات سیادت

بوی گل‌های نقاشی

چندتا کوه کشیدم و یک رودخانه که از بین کوه‌ها شروع می‌شد و تا پایین دفتر نقاشی‌ام آمده بود. این‌طرف و آن‌طرف رودخانه هم یک عالمه چمن کشیدم. اگر رودخانه پر از آب شود، حتماً این‌جا پر از گل می‌شود! از ابرهای توی آسمان چندتا دانه برف قرض گرفتم و روی کوه‌های نقاشی‌ام گذاشتم. تمام شد! دفترم را بستم و توی کیفم گذاشتم...

وقتی زنگ نقاشی خواستم دفترم را از توی کیفم در بیارم احساس کردم که دفترم خیس است! صفحه‌ی نقاشی‌ام را باز کردم، رودخانه پر از آب بود و یک عالمه گل در آمده بود! بوی گل‌ها، کلاس را پر کرده بود...

گروه سرود شیشه‌ای

وقتی خانه‌ی مادربزرگ و پدربزرگم می‌روم. شیشه‌های آبغوره مثل بچه‌های خوب کنار هم، پشت پنجره نشستند و انگار می‌خواهند با هم سرود بخوانند! یک گلدان شیشه‌ای کوچک هم کنارشان است که انگار تک‌خوان گروه است! من هم توی حیاط تاب‌بازی می‌کنم و به سرود خیال‌شان گوش می‌کنم و آخر هم برای‌شاندست می‌زنم. همین الآن مادربزرگم یک شیشه‌ی دیگر به گروه سروداضافه کرد. خب، حالا صدای‌شان بلندتر می‌شود و من هم محکم‌تر برای‌شان دست می‌زنم...

سوغاتی برای ماه

خاله‌جانم از سفر آمده و برایم کلی سوغات آورده است. الآن هم داریم می‌رویم خانه‌ی‌شان، ولی... ولی از پنجره‌ی ماشین که بیرون را نگاه می‌کنم، ماه هم دارد با ما می‌آید! توی هر خیابانی که می‌رویم آن هم با ما می‌آید! نکند می‌خواهد خانه‌ی خاله بیاید؟

کارتون ترسناک

وقتی مامان بهم گفت که کارتون ترسناک نگاه نکن، گوش نکردم و تا آخرش را دیدم! شب که خواستم بخوابم احساس کردم همه‌ی چیزهایی که توی کارتون بود زیر تختم هستند! از ترس از اتاق بیرون پریدم و به آشپزخانه پیش مامانم رفتم. واااااای! یکی از آن موجودات بدجنس مامانم را گرفته بود و می‌خندید! یک جیغ بلندی کشیدم و به اتاق بابام رفتم، ولی پایم به اسباب‌بازی‌های وسط اتاق خورد و با سر به زمین خوردم! چشمانم را که باز کردم مامان و بابا جلو درِ اتاقم بودند و من از روی تختم به روی زمین افتاده بودم!

مامان گفت: «بهت گفتم نگاه نکن که شب این‌طوری خواب ترسناک نبینی و از روی تخت به پایین پرت نشی!»

CAPTCHA Image