10.22081/poopak.2019.67807

قصه‌های 57

عکس شاه

حامد جلالی

مرداد سال 1357 با گلوله بستن مردم توی حرم امام رضا شروع شد. بعد هم با کشته شدن مردم در سینما رکس آبادان داشت تمام می‌شد. باباقاسم مثل همیشه عمامه‌اش را روی زانویش گذاشته بود و توی فکر بود. مجید خیلی فکر کرد تا باباقاسم را از ناراحتی دربیاورد، تا این‌که یاد خاطره‌ی کامران افتاد. توی حیاط دوید، علی را صدا زد و ماجرا را برایش گفت. هر دو پیش پدر مجید نشستند و برایش خاطره‌ای از آخرین روزهای مدرسه‌ی‌شان تعریف کردند:

مجید و علی چند باری اعلامیه‌ی امام را مدرسه برده بودند. هم‌کلاسی‌شان، کامران هم به ناظم گفته بود؛ اما ناظم نتوانسته بود اعلامیه‌ها را پیدا کند. توی کلاس‌شان فقط کامران، شاه‌دوست بود. بچه‌ها به کامران می‌گفتند که شاه آدم ظالمی است؛ اما او می‌گفت: «مامانم شاه را خیلی دوست دارد؛ چون شاه عاشق امام رضا(ع) است، برای همین اسمش محمدرضاست دیگر!» مجید به او می‌گفت: «کسی که عاشق امام رضا(ع) باشد که این همه مردم را اذیت نمی‌کند.» علی و بچه‌های دیگر هم خیلی با او حرف می‌زدند؛ اما کامران باز حرف خودش را می‌زد.

یک روز کامران قبل از آمدن معلم، زیر پایش صندلی گذاشت و قاب عکس شاه را برداشت تا تمیز کند؛ اما یک دفعه پایش لیز خورد و قاب از دستش افتاد و شکست. با صدای خرد شدن قاب، ناظم توی کلاس دوید. کامران تا خواست برای ناظم توضیح بدهد، ناظم گوشش را گرفت و او را تا جلوی دفتر مدرسه برد. زنگ تفریح را زود زد و اعلام کرد همه سر صف بایستند. بچه‌ها سر صف ایستادند. آقای ناظم چوب فلک را آورد و کامران هر چه گریه کرد و گفت که می‌خواست قاب را تمیز کند، به حرفش گوش نکرد. کفش‌های کامران را درآورد و پاهایش را بست به چوب بلندی که دو طرفش را دو تا از بچه‌های سال ششمی گرفته بودند. بعد گفت: «حالا کارتان به جایی رسیده که قاب عکس اعلی‌حضرت را می‌شکنید! شصت ضربه فلکش می‌کنم تا درس عبرتی بشود برای همه‌ی آن‌هایی که فکر می‌کنند می‌توانند توی مدرسه از این غلط‌ها بکنند.» بعد هم ترکه‌ی اناری که دستش بود را بالا آورد و به کف پاهای کامران بیچاره کوبید. کامران داد می‌زد و گریه می‌کرد و می‌گفت: «آقا به خدا ما نمی‌خواستیم... آآآآآآی... وااااااای!» معلم ریاضی هم بلند می‌شمرد: «بیست‌وپنج... سی‌وسه... چهل‌وپنج...» و ناظم هم آن‌قدر محکم می‌زد که انگار نه انگار کامران یک بچه دبستانی است.

بعد از فلک، کامران تا وسط حیاط رفت، پاهایش را توی آب حوض زد و همان‌جا روی زمین دراز کشید. رسول توی گوش مجید گفت: «حقش بود، بس که ما را لو داد این بلا سرش آمد.» مجید گفت: «این حرف را نزن، کامران که گناهی ندارد، مادرش این حرف‌ها را یادش داده است.» علی و مجید دست کامران را گرفتند، بلندش کردند و او را تا خانه‌ی‌شان بردند.

مادر کامران همین که او را دید ماجرا را از بچه‌ها پرسید. بچه‌ها هم همه چیز را برایش تعریف کردند. هاجرخانم در خانه را بست و کامران را روی تخت گوشه‌ی حیاط نشاند و به بچه‌ها گفت: «یک لحظه همین‌جا بمانید تا برگردم.» بعد توی هال دوید. بچه‌ها با تعجب به هم نگاه کردند. هاجرخانم با قاب عکسی توی دستش، برگشت و آن را زمین کوبید. بعد قاب را نگاه کرد و گفت: «من فکر می‌کردم آدم خوبی هستی! حالا بچه‌ی من را بدون دلیل فلک می‌کنی؟» قاب عکس شاه خرد شد و بعد هاجرخانم عکس را پاره کرد. بچه‌ها به کامران نگاه کردند که انگار دلش خنک شده بود. بعد هر سه خندیدند و کامران هم انگار یادش رفته بود چه دردی دارد، بلند خندید. هر سه برای هاجرخانم دست زدند و هاجرخانم هم مثل فوتبالیستی که گل زده باشد، دستش را بالا برد و خوش‌حالی کرد.

باباقاسم از این خاطره خنده‌اش گرفت و گفت: «عجب فلک مشکل‌گشایی بوده!» و باز هم خندید.

CAPTCHA Image