کبوتر نامه‌رسان

10.22081/poopak.2019.67808

کبوتر نامه‌رسان


به کوشش: سعیده اصلاحی

داستان من و بابام

من و بابام رفته بودیم به جنگلی که نزدیک شهرمان بود تا گردش کنیم. ناهارمان را هم برده بودیم. بعد از گردش، تصمیم گرفتیم برگردیم که ناگهان دیدیم مردی دارد فریاد می‌زند و به سرعت  به طرف ما می‌دود. من ترسیدم و پا گذاشتم به فرار. چند لحظه بعد پدرم هم شروع به دویدن کرد. ما می‌دویدیم و آن مرد هم می‌دوید. مرد داشت به ما می‌رسید. توی دستش هم یک بطری بود که  آن را مدام در هوا تکان می‌داد و داد می‌زد. پدرم گفت: «ما که کار بدی نکردیم. نه زباله در جنگل ریختیم، نه آتش روشن کردیم. پس چرا داریم فرار می‌کنیم؟» من هم آن‌قدر خسته شده بودم که دیگر نمی‌توانستم بدوم. از خستگی زمین خوردم. مرد به ما رسید و نفس نفس‌زنان گفت: «چرا صبر نمی‌کنید؟ شما دو نفر نفس مرا بریدید! بطری دوغ‌تان را جا گذاشته بودید. من برای‌تان آوردم!»

تازه یادمان آمد که یک بطری دوغ هم با خودمان برده بودیم تا همراه غذا بخوریم.

پدرم با آن مرد دست داد و گفت: «زنده باد مهربانی!»

شایسته‌ امین‌صنایعی- ده‌ساله

آرزو دارم

من آرزو دارم

مثل پرندگان مهاجر

با بال و پر کوچک خود

به هر کجا سفر کنم

یا مثل تندباد

با سرعت زیاد

با خنده‌های شاد

از کوه و دشت و جنگل و دریا گذر کنم

من آرزو دارم

روزی شبیه ابر ببارم

و از مهربانی خدا

همه را باخبر کنم

پارمیس عادل‌خانی- دوازده‌ساله

روز مسابقه

در روزگاران قدیم در جنگلی زیبا، حیوانات مهربانی با هم زندگی می‌کردند. در این جنگل رسم بود که در اول هر فصل جشنی برپا شده و در آن جشن مسابقه‌ای هم برگزار شود. حالا تابستان رسیده بود و حیوانات خودشان را برای جشن تابستانی آماده می‌کردند.

قرار بود بین حیوانات داوطلب، مسابقه‌ی دو برگزار شود. بزبزک داشت برای مسابقه آماده می‌شد که گوزن از راه رسید و با غرور به او گفت: «آهای بازنده! بی‌خود تلاش نکن.»

بزبزک بدون این‌که ناراحت شود، جواب داد: «هنوز مسابقه‌ای انجام نشده که بازنده‌اش معلوم شده باشد. تازه از کجا معلوم که برنده‌ی امسال، من نباشم؟»

گوزن، شاخ‌های بزرگ و با شکوهش را چرخاند و گفت: «برنده از همین حالا معلوم است. جز من چه کسی می‌تواند برنده باشد؟»

بزبزک جواب نداد و گوزن با همان غرور به طرف چشمه رفت. روز مسابقه‌ی دو خرگوش، سنجاب، بزبزک و گوزن پشت خط شروع ایستادند.

عموجغد مثل همیشه داور مسابقه بود. با صدای سوتِ او، خرگوش، سنجاب، بزبزک سریع دویدند و دور شدند؛ اما گوزن در همان اول راه از آن‌ها جا ماند؛ چون شاخ‌های بلند و انبوهش در شاخه‌ی درختی گیر کرده بود. او با ناله گفت: «کمک، کمک! من گیر کردم.»

بزبزک، خرگوش و سنجاب صدای او را از دور شنیدند. سنجاب گفت: «بالأخره غرور گوزن کار دستش داد. و خرگوش ادامه داد: «او باید بازنده بشود تا بفهمد مغرور بودن و مسخره کردن دیگران اصلاً کار خوبی نیست.»

بزبزک گفت: «اما او دوست ماست و الآن به کمک ما احتیاج دارد. من برمی‌گردم.» بزبزک تمام راه رفته را برگشت و با تلاش بسیار گوزن را نجات داد.

گوزن که خیلی از رفتارش پشیمان شده بود، با خجالت گفت: «برنده‌ی واقعی این مسابقه تو هستی بزبزک مهربان.»

عموجغد که داور مسابقه بود، گفت: «مسابقه‌ی تابستانی ما، مسابقه‌ی دو نبود، مسابقه‌ی مهربانی بود.»

سارا حدادیان- دوازده‌ساله

مداد رنگی‌ها

مداد رنگی‌های من

با رؤیاهای رنگارنگ‌شان زندگی می‌کنند

مداد زردم فکر می‌کند یک خورشید طلایی‌ست

مداد آبی‌ام خودش را یک دریا می‌داند

مداد قرمزم خودش را یک شاخه گل سرخ

من در موقع نقاشی، وارد دنیای رنگارنگ مدادهایم می‌شوم

با مداد سبزم روی چمن‌های درخشان می‌نشینم

و با مداد قهوه‌ای‌ام از تنه‌ی درخت‌ها بالا می‌روم.

دنیای من هم مثل دنیای مدادهایم

رنگین‌کمانی است.

آیسان صالحی- هشت‌ساله

خوش‌به‌حال دوستان واقعی

دو دوست

مثل دو مروارید

دست در دست هم

می‌رفتند و می‌درخشیدند

شاپرک همراه‌شان بود

و گل‌های خوش‌بو

سر راه‌شان.

دنیا زیر پای آن‌ها بود

آسمان و مهتاب

خورشید و شهاب

همه و همه تماشای‌شان می‌کردند.

خورشید در گوش ماه می‌گفت:

«خوش‌به‌حال دوستان واقعی.»

مهنا خلیل‌ارجمندی- دوازده‌ساله

دمنوش

یک روز علی با دوستانش بازی می‌کرد. یک دفعه باران شدیدی آمد. علی به خانهرفت. او مادرش را صدا زد و گفت:«گرسنه‌ام.»

اما مادرش جواب نداد. به اتاق مادرش رفت. مادرش سرما خورده بود و استراحت می‌کرد. علی نگران شد. او می‌خواست کاری کند که مادرش زودتر خوب شود. رفت و از آشپزخانه دمنوش گیاهی آورد. با خودش گفت: «چه جوری دمنوش درست کنم؟»

آن وقت کتاب آشپزی را برداشت و خواند. بعد گیاه دارویی را توی قوری ریخت و روی آن آب‌جوش ریخت. بعد از چند دقیقه دمنوش دم کشید و آماده شد. او دمنوش را توی لیوان ریخت و برای مادرش برد. مادر، دمنوش را خورد و علی را بوسید.

علی دوباره برای بازی به کوچه رفت؛ اما دوستانش رفته بودند. او به خانه برگشت. دید مادرش توی آشپزخانه است. به مادرش گفت: «چرا از جا بلند شدی؟ مگر نباید استراحت کنی؟»

مادرش خندید و گفت: «با دمنوشی که به من دادی خدا را شکر حالم خیلی بهترشد!» علی با شنیدن این حرف خیلی خوش‌حال شد.

نگار درخشش‌فر

CAPTCHA Image