علی مهر
عیادت ناشنوا
مرد ناشنوایی خواست به عیادت همسایهی بیمار خود برود. پیش خود گفت: «من سخنان او را نمیشنوم؛ بنابراین وقتی به نزد او بروم، ابتدا میپرسم حالت چهطور است؟ لابد میگوید: «خوبم.» پس در جواب میگویم: «خدا را شکر!» باز میپرسم: «چه خوردهای؟» او میگوید: «سوپ.» پس من میگویم: «نوشجانت.» اینبار میپرسم: «پزشکت کیست؟» میگوید: «فلانی.» میگویم: «او خوشقدم است؛ وقتی او بیاید کارت درست میشود.»
آنگاه به دیدار همسایهی بیمار رفت. ابتدا پرسید: «حالت چهطور است؟» بیمار از شدت درد پاسخ داد: «مُردَم.» ناشنوا گفت: «خدا را شکر!» همسایه ناراحت شد. با خود گفت: «چه جای شکر است؟»
ناشنوا پرسید: «چه خوردهای؟»
بیمار با دلخوری گفت: «زهر.»
ناشنوا گفت: «نوشجانت!»
و اینبار پرسید: «پزشکت کیست؟»
بیمار با ناراحتی پاسخ داد: «عزرائیل.»
ناشنوا لبخندی زد و گفت: «قدمش بر تو مبارک باشد! با آمدن او کارت تمام میشود.»
ناگهان صدای نالهی بیمار بلند شد.
نابینای چراغ به دست
نابینایی در شبی تاریک، چراغی در دست و کوزه بر دوش گرفته بود و در کوچهای میرفت. شخص فضولی او را دید و گفت: «ای نادان! روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی برای چشمهای تو فرقی نمیکند. پس فایدهی این چراغ چیست؟»
نابینا خندید و پاسخ داد: «این چراغ را برای خودم دست نگرفتم، بلکه برای افراد احمقی مثل تو دست گرفتم تا به من پهلو نزنند و کوزهام را نشکنند.»
ارسال نظر در مورد این مقاله