آدمکهای گرسنه
کلر ژوبرت
پریسا با صورت اخمو از توی حیاط به خانه برگشت. با ناراحتی به مامان گفت: «بچّههای همسایه باز هم کاغذ شکلات و پوست پرتقال توی حیاط و توی پلهها ریختند.»
مامان گفت: «چه بد! تو هم مثل من از این کار بدت میآید، مگر نه؟»
پریسا سر تکان داد و گفت: «میآیی دعوایشان کنی؟»
مامان لبخند زد و گفت: «دعوا؟ نه نه! تو حتماً میتوانی یک راه بهتر پیدا کنی.»
پریسا فکر کرد و فکر کرد. بعد با کمک مامان توی انباری را گشتند. یک سطل پلاستیکی و یک تکه چوب دراز پیدا کردند. او مقوا، چسب و قیچی را هم از مامان گرفت و مشغول کار شد.
کمی بعد وسط پلّهها، یک آدمک خندان ایستاده بود، با صورت مقوایی و گردن چوبی. شکمش هم یک سطل پلاستیکی بود.
روی شکم آدمک نوشته شده بود: «سلام سلام! من گشنمه. لطفاً اگر آشغال دارید، زود بریزید توی شکمَم!»
روز بعد، پریسا شاد و خندان از توی حیاط برگشت و گفت: «مامان! امروز یک دانه آشغال توی حیاط و توی پلّهها نبود! تازه میدانی بچّههای همسایه چه کار کردند؟»
مامان سر تکان داد که نمیداند. پریسا گفت: «خودشان هم یک آدمک خندان درست کردند و گذاشتند تهِ حیاط. روی شکمش نوشتند: سلام سلام! من هم گشنمه. لطفاً به فکر من هم باشید.»
ارسال نظر در مورد این مقاله