پینما
مجید ملامحمدی
شاعر و فیلها
1.
فرخی: «ای خدا نجاتم بده، من گناهی ندارم!»
2.
یک مرد: «اسم او فرخی است، شاعر بزرگ!»
یک پیرمرد: «بیچاره را رها کنید!»
3.
مأمورهای پادشاه، فرخی را داخل فیلخانه میاندازند.
یک مأمور: مجازات تو نگهداری از فیلهاست!
4.
فرخی در خیال خود به یاد پادشاه میافتد...
فرخی: «من این شعر را برای شما گفتهام.»
5.
آن روز پادشاه به فرخی چندتا اسب هدیه داد.
6.
عموخان: «پسرم چرا تو را به اینجا انداختند؟»
فرخی: «به خاطر اینکه برای برادر پادشاه شعر نگفتم!»
7.
فرخی: «همهی شاهان، ظالم هستند. آنها فقط به فکر خوشگذرانیاند.»
عموخان: «من یک کاری میکنم که از اینجا فرار کنی!»
8.
فرخی: «اما از هندوستان تا خراسان بیشتر از هزار کیلومتر راه است!»
عموخان: «پس یک شعر تازه برای پادشاه بگو تا آزاد شوی!»
فرخی سیستانی در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم قمری زندگی میکرد. او اهل سیستان بود. وقتی سلطان محمود غزنوی به هندوستان حمله کرد و آنجا را گرفت فرخی و چند شاعر دیگر را به آنجا برد.
ارسال نظر در مورد این مقاله