روشنتر از ماه
کبوتر سفید
زینب صباغی
از دور صدای تیر و رگبار شنیده میشد و اسرائیلیها از کشتن جوانان لبنان دست برنمیداشتند. من به خانهی پدربزرگم میرفتم که چشمم به کبوتر سفیدی افتاد که بالش را روی زمین میکشید و آهسته راه میرفت. او خودش را پشت چرخ ماشینی که کنار دیوار پارک شده بود، رساند.
من کنار ماشین رفتم، خم شدم و او را گرفتم. بال سفیدش زخمی شده بود، دواندوان آن را به خانهی پدربزرگم بردم. پدربزرگ کبوتر را گرفت و بالش را محکم با پارچهای بست و گفت: «حیوان بیچاره! به تو هم رحم نکردند.» من به آشپزخانه رفتم. مقداری آب و چند دانه برنج در ظرفی ریختم و کنار کبوتر گذاشتم. نزدیک اذان شده بود. پدربزرگم روی سجاده نشست و زیر لب گفت: «کجاست آن کسی که با آمدنش پرندهها هم خوشحال میشوند؟»
به او گفتم: «پدربزرگ، او کیست که با آمدنش پرندهها هم خوشحال میشوند؟»
گفت: «حضرت مهدی(عج) وقتی ظهور میکند حکومتی پر از شادی و محبت برای جهانیان میآورد و پرندگان از این شادی و آرامش هم خوشحال میشوند.»
ارسال نظر در مورد این مقاله