10.22081/poopak.2021.70394

پذیرایی

روشن‌تر از ماه

پذیرایی

مرتضی دانشمند

من نمی‌دانم چرا وقتی پدر دعای ندبه می‌خواند چشمانش بارانی می‌شود. شاید تو بدانی! یک روز وقتی پدر دعای ندبه خواند به یک جمله که رسید خیلی اشک ریخت. من از پدر معذرت می‌خواهم؛ همین‌طور از شما. شاید این رازی بود بین پدر و شما. من منظور بدی نداشتم. آن روز وقتی دعای پدر تمام شد سراغ کتاب دعای پدر رفتم و جمله‌هایی را که پدر خوانده بود، خواندم.

- ای کاش می‌دانستم تو کجا هستی. خیلی بر من سخت است که همه را ببینم؛ اما تو را نبینم. صدای همه را بشنوم؛ اما صدای تو را نشنوم...(1)

من گریه نکردم. فقط یک آرزو کردم. شاید پدر هم آرزویش همین بود.

دوست دارم یک روز که پدر دعای ندبه می‌خواند، در بزنند و من در را باز کنم و از شما پذیرایی کنم. با همان بستنی‌هایی که مادر برای من درست می‌کند. من چندتا از آن‌ها را در جایخی یخچال نگه داشته‌ام.

1- قسمتی از دعای ندبه.

CAPTCHA Image