ماجرای آن روز برفی

10.22081/poopak.2021.70396

ماجرای آن روز برفی

کلیدواژه‌ها


ماجرای آن روز برفی

محسن رجایی

 

جواد با حسین و عباس در راه برگشتن از مدرسه بودند. توی پیاده‌رو پر از برف بود. بچه‌ها برف‌ها را با پا به سمت هم شوت می‌کردند. گاهی هم روی برف سُر می‌خوردند. صدای خنده و شادی بچه‌ها توی خیابان پیچیده بود. جلوتر که رفتند، سر کوچه‌ای رسیدند، جواد از دوستانش جدا شد و خداحافظی کرد. جواد از کنار سطل آشغال رد شد. کلاغ‌ها دور سطل جمع شده بودند. صدای یکی- دو کلاغ از داخل سطل می‌آمد. یکی هم بیرون روی زمین، کیسه‌ی آشغالی را پاره کرده و مشغول خوردن بود. جواد با خودش گفت: «بیچاره‌ها چه‌قدر گرسنه‌اند که به سراغ آشغال‌ها آمده‌اند.»

جواد به خانه‌ی‌شان رسید. با کلید در را باز کرد و چون گرسنه بود، تند به سراغ سفره‌ی نان رفت. توی سفره فقط یک نصف نان بود. همان را برداشت و توی اتاق رو به پنجره‌ی حیاط ایستاد. مادرش خانه نبود. مثل هر روز سر کار بود. توی حیاط را نگاه کرد. گنجشک‌ها بالا و پایین می‌پریدند و میان برف‌ها دنبال غذا می‌گشتند.

جواد درِ حیاط را باز کرد. گنجشک‌ها پَر زدند و روی دیوار نشستند. جواد فکر کرد این پرنده‌ها هم مثل او و مثل کلاغ‌ها گرسنه هستند. پس نان را چند تکه کرد و روی برف‌ها انداخت.

بعد برگشت پشت پنجره تا ببیند گنجشک‌ها چه کار می‌کنند.

گنجشک‌ها جلو آمدند. هر کدام نوکی به نان‌ها زدند و رفتند.

جواد تعجب کرد. با خودش گفت: «پس چرا نمی‌خورند؟ مگر گرسنه نیستند؟»

یادش افتاد که خانم‌معلم توی کلاس گفته بود پرنده‌های کوچک مثل گنجشک‌ها نمی‌توانند تکه‌های بزرگ نان را بخورند. جواد این‌بار به سراغ نان‌های خشک توی آشپزخانه رفت.

هاون را برداشت. چند تکه نان خشکی را که نازک‌تر بود انتخاب کرد. آن‌ها را داخل هاون ریخت و کوبید. خوب که ریز شد، آن‌ را توی کاسه ریخت و روی برف‌ها پاشید.

او این‌بار که پشت پنجره آمد، گنجشک‌های گرسنه را دید که همگی با هم به ریزه‌های نان حمله کرده بودند. جواد از تَهِ دل خوش‌حال شد و لبخند زد.

CAPTCHA Image