من خورشید را به ایران آوردم

10.22081/poopak.2021.70397

من خورشید را به ایران آوردم

کلیدواژه‌ها


من خورشید را به ایران آوردم

مجید ملامحمدی

 

چه‌قدر من خوش‌بخت هستم. من در میان همه‌ی دوستانم، بزرگم... پر خاطره‌ام... زبانزدم.

می‌پرسید چرا؟ خب معلوم است. همه‌ی این‌ها به خاطر ماجرای عجیبی است که در بهمن سال 1357 به وجود آمد. صاحب من کشور فرانسه است. یعنی من را مهندسان کشور فرانسه ساخته‌اند. از وقتی که اسم یک مرد بزرگ به گوشم خورد، احساس پروازی پر خاطره و به یاد ماندنی به من دست داد.

یک روز من از زبان خلبان و خدمه‌ی پروازی‌ام شنیدم که قرار است به کشور شما پرواز کنم. آن‌ها گفتند مسافر من یک مرد روحانی بزرگ است. مردی که حرف‌هایش همه‌ی دنیا را تکان داده و کاخ‌های ابرقدرت‌های ستمگر را لرزانده است. از آن پس فهمیدم که اسم آن مرد، هم‌اسم پیامبر مهربان، حضرت مسیح(ع) است. اسم او روح‌الله بود. مردی که با مهربانی و آرامش قدم می‌زد. دائم به یاد خدا بود. چند روزی می‌شد که او مهمان کشور ما شده بود و در دهکده‌ی زیبا و کوچک «نوفل‌لوشاتو» - در نزدیکی پاریس- اقامت داشت. در آن دهکده به یارانش تذکر داده بود که مواظب باشند خیابان‌ها و کوچه‌های‌ دهکده کثیف نشود و سروصدای‌شان باعث نشود تا همسایه‌ها ناراحت شوند. چند روزی بود که مسئولان فرودگاه پاریس دائم به خلبان‌ها می‌گفتند که آماده‌ی پرواز به سوی ایران باشند. آماده‌ی بردن آن رهبر مهربان به آغوش ملت بزرگ ایران؛ اما هر روز، به یک بهانه‌ی تازه‌ای که دشمنانش به وجود می‌آوردند، برنامه‌ی پرواز به ایران عقب می‌افتاد.

تا این‌که بالأخره انگشت‌ها به طرف من- یعنی هواپیمای بزرگ ایرفرانس- نشانه رفت. کادر پروازی من برای 4721 از پاریس به مقصد تهران آماده شدند و او، یعنی امام خمینی همراه چند نفر از یارانش، با مهربانی از پله‌های من بالا آمدند. او روی یکی از صندلی‌هایم آرام گرفت. از یکی از مسافران شنیدم که به دوستش می‌گفت: «روز گذشته مردم دهکده، برای خداحافظی با امام خمینی جلوی خانه‌ی او جمع شدند. آن‌ها دائم اشک می‌ریختند و گریه می‌کردند. خیابان بند آمده بود. امام خمینی از خانه بیرون آمد و به میان مردم رفت. خبرنگاران زیادی از گوشه و کنار دنیا دور امام و مردم جمع بودند و از آن‌ها عکس و فیلم می‌گرفتند. مردم گل‌های زیادی را برای امام هدیه آورده بودند. بعدازظهر سرد و پر سوزی بود. امام خمینی با خوش‌رویی برای آن‌ها صحبت کرد. وقتی صحبت‌هایش تمام شد، یک خانم با بغض و به زبان فرانسوی رو به ایشان گفت: «ما در چهره‌ی شما تصویر حضرت مسیح(ع) را می‌بینیم. ما نمونه‌ی اخلاق خوب اسلامی را در شما و یاران‌تان دیدیم. با این‌که جمعیتی که خدمت شما می‌آمدند زیاد بودند، ولی ما کم‌ترین آزاری از آن‌ها ندیدیم. آن‌ها حتی یک ورقه کاغذ اضافه توی این خیابان نریختند.» خانمی دیگر به همان زبان گفت: «ما برخلاف همه‌ی رهبران دنیا، در چهره‌ی شما سادگی و صمیمیت دیدیم. شما که دارید از این‌جا می‌روید، انگار رحمت خداوند از این دهکده می‌رود! شما که این‌جا بودید ما احساس می‌کردیم که مسیح دوباره در این سرزمین طلوع کرده است.»

سپس خانمی یک گلدان پر از گل به طرف امام خمینی گرفت. امام، گلدان را با محبت گرفت و از او تشکر کرد. اهالی محل هم یک نامه‌ی دوستانه به امام دادند.

آری، آن مرد این خاطره را به شیرینی داشت تعریف می‌کرد. بالأخره من به فرمان سرخلبان آماده‌ی پرواز شدم. پرواز به سوی ایران. چند ساعتی گذشت تا به آسمان پر ابر تهران رسیدیم. امام خمینی آرام بود و داشت دعا می‌خواند. آن روز، پنج‌شنبه 12بهمن، ساعت 03/8 صبح بود که بر دل پر گل فرودگاه مهرآباد، فرود آمدم. کارگران فرودگاه پلکان بزرگ فلزی را به بدنه‌ی من وصل کردند و درهای ورودی‌ام باز شد. امام خمینی با شوق از جا برخاست. او پس از 15سال دوری، به وطن خود پا می‌گذاشت. شنیدم که در شهر تهران، میلیون‌ها نفر از دوست‌دارانش به استقبال آمده بودند. امام خمینی از من جدا شد. گلدان دلم انگار خالی از گل شد! او به همراه خلبان از پله‌ها آرام آرام پایین رفت و صدایی دل‌انگیز توی گوشم پیچید.

دیو چو بیرون رود

 فرشته درآید.

 

CAPTCHA Image