قصه‌های قدیمی

10.22081/poopak.2021.70418

قصه‌های قدیمی


قصه‌های قدیمی

شکار پادشاه

رامین جهان‌پور

 

در زمان‌های قدیم یک روز پادشاهی تصمیم گرفت به شکار برود. او به همراه وزیر و چند نفر از سربازهایش سوار اسب‌های‌شان شدند و اسلحه به دست به صحرا رفتند. در آن‌جا پادشاه پرنده‌ای لذیذ و چاق و چله‌ای شکار کرد و به سربازش دستور داد تا شکار را آماده‌ی خوردن کنند. سفره را وسط صحرا پهن کردند. همین‌که پادشاه دست برد تا اولین لقمه را از گوشت شکارش بردارد، ناگهان بازی از راه رسید و گوشت کباب‌شده‌ی شکار را به دهان گرفت و خیلی سریع به آسمان پرواز کرد. پادشاه که خیلی عصبانی شده بود، به سربازهایش دستور داد تا به طرف باز تیراندازی کنند؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود؛ چون باز از آن‌جا دور شده بود.

پادشاه به همراه وزیر و بقیه، از جا برخاستند و برای ادامه‌ی شکار به راه افتادند. همان‌طور که می‌رفتند، ناگهان با چاله‌ی بزرگی روبه‌رو شدند. ایستادند. صدای خش خشی به گوش‌شان رسید. با کنجکاوی خودشان را به لبه‌ی چاله رساندند. جوانی را دیدند که با دست و پایی بسته روی زمین نشسته بود و داشت کباب پرنده می‌خورد. پادشاه وقتی این صحنه را دید خیلی تعجب کرد و رو به وزیرش گفت: «این‌جا را نگاه! این مرد دارد گوشت شکار ما را می‌خورد.»

وزیر رو به جوان داخل چاله کرد و گفت: «این‌جا توی این چاله چه کار می‌کنی؟ چه به روزت آمده؟»

جوان با دیدن پادشاه و یارانش با درد و گریه گفت: «من یک بازرگانم. داشتم از این صحرا می‌گذشتم که چند دزد راهزن جلویم را گرفتند و طلاهایم را دزدیدند، بعد دست و پایم را با طناب بستند و مرا به داخل این چاله انداختند. چند دقیقه پیش که داشتم داد و ناله می‌کردم پرنده‌ی بزرگی از بالای سرم گذشت و این گوشت بریان را به داخل چاله انداخت. انگار در این صحرای بزرگ فقط آن پرنده صدای ناله‌های مرا شنیده بود؛ و اگر نمی‌رسید، شاید از گرسنگی می‌مُردم. من مطمئنم که این پرنده از طرف خدا آمده بود...»

بی‌عقل

در زمان‌های قدیم پادشاهی زندگی می‌کرد که دوست داشت به هر چیزی که می‌خواست دست پیدا کند. یک شب که از پشت پنجره‌ی قصرش به آسمان نگاه می‌کرد، چشمش به ماه افتاد که وسط آسمان داشت می‌درخشید. با خودش گفت: «به به! چه ماه قشنگی. خیلی دوست دارم این ماه را با دست بگیرم و از آسمان به پایین بیاورم و در قصرم نگهش دارم.» با این فکر بلافاصله به وزیرش دستور داد تا ماهرترین نجار شهر را به قصر بیاورند. وقتی نجار به قصر آمد، پادشاه گفت: «ای نجار، خوب می‌دانی که من تا به حال به هر چیزی که دلم خواسته رسیده‌ام. حالا تو باید نردبانی از چوب بسازی تا من در یکی از همین شب‌ها به بالای آن بروم و ماه را از آسمان به زمین بیاورم.»

نجار گفت: «اگر بخواهم نردبانی به این بزرگی بسازم باید تمام درخت‌های جهان را قطع کنم و این امکان‌پذیر نیست.» پادشاه کمی فکر کرد و گفت: «حالا که این‌طور می‌گویی کار دیگری می‌کنیم.»

سپس به وزیر دستور داد تمام مردم شهر صندوق‌های چوبی‌شان را به حیاط قصر بیاورند و روی هم بچینند تا دست پادشاه به ماه برسد. اولین صندوق چوبی که به حیاط پادشاه رسید، خیلی بزرگ و بلند بود. مردم تمام صندو‌ق‌های خود را آوردند و در حیاط قصر روی هم گذاشتند. آن‌وقت پادشاه به کمک مردم به بالای صندوق‌ها رفت و دستش را به طرف ماه دراز کرد، اما دستش باز هم به ماه نرسید. پادشاه که داشت عصبانی می‌شد ناگهان فکری به کله‌اش زد و از همان بالا به طرف وزیر فریاد زد: «هر چه زودتر به کمک مردم اولین صندوق چوبی را که زیر همه‌ی صندوق‌هاست به بالا بفرستید تا من روی آن بروم؛ مطمئنم که این بار ماه را خواهم گرفت.» وزیر و نجار خوب می‌دانستند که این کار هم شدنی نیست؛ اما از ترس پادشاه حرفش را گوش کردند و همین که اولین صندوق را از زیر صندوق‌های دیگر بیرون کشیدند، پادشاه از همان بالا با سر به زمین افتاد و مُرد. این سزای آدم‌هایی است که هیچ منطقی را در زندگی نمی‌پذیرند و فقط حرف خودشان را می‌زنند.

CAPTCHA Image