قصهی پدر و پسر و الاغ
کلر ژوبرت
وقتی توی حیاط با بچهها بازی میکنیم، دوتا از همسایهها روی پله مینشینند و بازیهای ما را تماشا میکنند. اگر با شلوارک بیایم، یا خواهرم بدون روسری بیاید، خانمهمسایه اینوری اخم میکند و خانمهمسایه آنوری با لبخند سر تکان میدهد. برعکس اگر خواهرم با روسری بیاید و من با شلوار ورزشی، خانم اینوری با لبخند سر تکان میدهد و آن یکی اخم میکند.
این را که به مامان گفتیم، خندید و پرسید: «قصهی پدر و پسر و الاغ را شنیدهاید؟» ما سر تکان دادیم که نه. مامان گفت: «پدر و پسری بودند که یک الاغ داشتند. روزی پسر سوار الاغ شد و سهتایی رفتند بازار. مردم گفتند وای! چه پسر بیادبی! سوار شده و گذاشته باباش پیاده بیاید. روز بعد پدر سوار شد و سهتایی رفتند بازار. مردم گفتند وای! چه بابای بیرحمی! سوار شده و گذاشته پسرش پیاده بیاید. روز بعد پدر و پسر دوتایی سوار شدند و روز بعدش هیچکدام، و مردم باز هم چیزی گفتند. آنوقت پدر و پسر تصمیم گرفتند به حرفهای مردم توجه نکنند.»
گفتم: «چه قصهی با حالی! ولی چهطوری بفهمیم بهترین کار کدام است؟»
مامان گفت: «باید فکر کنید خدا کدامش را بیشتر دوست دارد.»
امروز توی حیاط، قصهی پدر و پسر و الاغ را برای بچهها گفتم و خیلی خندیدیم.
پیامبرگرامی اسلامF: «کسی که با کارش رضایت خدا را به دست آورد، هر چند مردم به خاطر آن با او دشمن شوند، خداوند از او خشنود میشود.»
ارسال نظر در مورد این مقاله