10.22081/poopak.2020.70471

فکر بکر مترسک

فکر بکر مترسک

فهیمه فتورچی

آقای کشاورز ساقه‌های کاهِ روی سر مترسک را مرتب کرد. کلاه قدیمی‌اش را به مترسک داد. او را وسط مزرعه‌ی گندم گذاشت. سوار گاری شد و رفت. مترسک چشم‌هایش را باز کرد. از دیدن یک مزرعه‌ی بزرگ پر از گندم خیلی خوش‌حال شد و با صدای بلند گفت: «سلام گندم‌ها، این‌جا خانه‌ی جدید منه، از دیدن شماها خیلی خوش‌حالم. من از شماها مراقبت می‌کنم تا کلاغ‌های شیطون دانه‌های شما را نخورند.»

همین‌طور که مترسک با گندم‌ها در حال خوش‌وبش بود، دید که دوتا کلاغ قارقار‌کنان آمدند و روی ساقه‌های گندم مشغول خوردن دانه‌ها شدند. چند بار فریاد زد: «آهای کلاغ‌های بدجنس از این‌جا بروید! گندم‌ها را نخورید.» ولی کلاغ‌ها اصلاً به حرف‌های مترسک اعتنایی نکردند. دانه‌ها را خوردند و رفتند. ظهر شده بود. مترسک خیلی ناراحت بود. او می‌دانست که عصر کلاغ‌ها برمی‌گردند. فکری به ذهنش رسید؛ یک راه حل خوب. او منتظر ماند تا کلاغ‌ها بیایند بعد با صدای بلند گفت: «سلام کلاغ‌ها، اسم من مترسکه، من تازه به این مزرعه آمده‌ام، دنبال دوست می‌گردم.»

کلاغ‌ها تعجب کردند. یکی از آن‌ها گفت: «سلام مترسک. ما هم توی این مزرعه هیچ دوستی نداریم.» مترسک گفت: «کلاغ‌ها بیایید روی دست‌های من بنشینید.» آن‌ها از روی ساقه‌های گندم پرواز کردند و روی دست‌های مترسک نشستند. آن‌وقت مترسک شروع کرد به خواندن شعر. کلاغ‌ها خیلی خوش‌حال شدند. از آن روز به بعد کلاغ‌ها هر روز می‌آمدند روی دست‌های مترسک و همه با هم شعر می‌خواندند. این‌طوری هم دوست‌های خوبی شده بودند و هم دیگر هیچ کلاغی گندم‌های مزرعه را نمی‌خورد.

CAPTCHA Image