کبوتر نامهرسان
به کوشش: فاطمه بختیاری
آرزوی خودکار خانممعلم
زنگ انشا بود. خانممعلم زیر انشای ماهک را امضا کرد. همان لحظه زنگ خورد و خودکار کنجکاو خانممعلم از فرصت استفاده کرد و لای دفتر ماهک قایم شد. خودکار میخواست بداند همانقدر که خانممعلم زحمت میکشد، آیا دانشآموزان هم توی خانه تلاش میکنند و درس میخوانند؟ خلاصه ماهک به خانه رفت. دستهایش را شست. غذا خورد. مسواک زد و خواست انشایش را برای مادرش بخواند که خودکار خانممعلم را دیدم.
ماهک: تو اینجا چیکار میکنی؟
خودکار: سلام من خودکار خانممعلم هستم. آمدم سری به دانشآموزان بزنم.
ماهک: خودکار شیطون ممکن است خانممعلم لازمت داشته باشد.
خودکار: چه کار کنم؟ خواستم به آرزویم برسم.
ماهک: چه آرزویی؟
خودکار: اینکه خانه دانشآموزان را ببینم و بدانم بعد از مدرسه چه کار میکنند.
ماهک: آرزوی خانممعلم را هم میدانی:
خودکار: آرزو دارد همه شما در درسها موفق بشوید و برای کشورتان افراد مفیدی باشید. آرزوی تو چیست؟
ماهک: فردا جشن خودکار داریم آرزو میکنم با خودکار چیزهای خوب و درست بنویسم مثل داستانهای آموزنده و اینکه بدون گرفتن پول ویزیت برای بیماران فقیر نسخه بنویسم.
خودکار: خیالم راحت شد. پس خانممعلم دانشآموزان خوبی دارد. فردا من را به خانه معلم پس بده.
ماهک: حتماً؛ اما الآن تو را میبرم توی کمد وسایلم. هم به تو خوش میگذرد هم داداشم گازت نمیگیرد.
ماهک و خودکار خندیدند.
ماهک شکوهمند- عضو کانون پرورش فکری- رشت
جیک جیک شومینه
شب بود. نور تیرهای چراغ برق توی خیابان مثل هر شب نشیمن خانه را کاملاً روشن کرده بود. پدرم آن شب خسته بود و زود خوابید. ساعت ده شب بود. مادرم داشت برنامهی مورد علاقهاش را از شبکه چهار تماشا میکرد که جلوی تلویزیون خوابش برد. برای اینکه بدخواب نشود، بیدارش نکردم. تلویزیون را خاموش کردم، به اتاقم رفتم و مثل هر شب قبل از خواب کتاب خواندم و بعد خوابیدم. هنوز خوابم آنقدر سنگین نشده بود که صدای مادرم را شنیدم که صدایم میکرد: «بیدارشو صبح شده دیر کردیم.خواب موندیم.»
من هم که خیلی خوابم میآمد چشمانم را بازوبسته کردم و خوابیدم. تازه خوابم برده بود که دوباره صدای مادرم را خیلی مبهم میشنیدم که میگفت: «وای! پسرم دیرت شده بیدار شو. صبح شده.»
اینبار بیدار شدم و دیدم روی مبل خوابیده است. ساعت سه نیمه شب بود. پیش خودم گفتم مثل اینکه خواب میدیده. یا شاید من خواب میدیدم. رفتم داخل اتاقم و در را بستم.
حالا واقعاً صبح شده بود. رفتم بالا سرش و گفتم مامان صبح شده. با دلهره بلند شد؛ اما میخندید. ماجرا از این قرار بود که شومینهی ما آنروز خراب شده بود و موقع سوختن صدای جیر جیر میداد که خیلی شبیه صدای جیکجیک گنجشکها بود. نشیمن خانهیمان هم به خاطر نور تیر چراغ برق مثل دم صبح روشن بود. مادرم که خوابآلود بود فکر کرد صبح شده. آخر وقتی هوا روشن میشود ما با صدای جیکجیک گنجشکها بیدار میشویم. میگفت دم دمای صبح دیگر نتوانستم بخوابم. با نگرانی که خواب ماندیم و مدرسهات دیر شده بیدارشدم. به ساعت نگاه کردم. ساعت چهار صبح بود. تعجب کردم چرا گنجشکها نیمه شب بیدارند و اینقدر سروصدا میکنند. رفتم جلوی پنجره دیدم هیچ خبری نه از گنجشک هست و نه صبح. مطمئن بودم که خواب نمیدیدم. تا اینکه به دنبال صدا رفتم متوجه شدم از شومینه است و زیر لب کلی خندیدم.
حسین بابایی- دوازدهساله- ازنور
گلدان من
گلدان من امروز
غمگین و تبدار است
برگ تنش زرد است
دلتنگ و بیمار است
در جسم بیمارش
تنهایی است و درد
پاییز در جانش
هی غصه میکارد
زهرا جامبرسنگ- سیزدهساله- کرج
ارسال نظر در مورد این مقاله