چوبی
ندبه محمدی
چوبی یک شاخهی دراز و بیکار بود که لَم داده بود به دیوار. خیال میکرد درخت است. با قد بلند، برگهای کمند. گنجشکه دانه به نوک آمد لب بام، چوبی گفت: «گنجشک ناز، بیا رو شاخههای من برای خودت لونه بساز.»
گنجشکه چپ چپ نگاه کرد و گفت: «از بیکاری سر به سر من میذاری؟ تو که شاخه نداری!»
چوبی زیر لب گفت: «خب شاخه نداشته باشم، درخت که هستم.»
یک کم گذشت. موشه نان به دهان آمد زیر ایوان. چوبی گفت: «موشکوچولوی نمکی، کجا میری یواشکی؟ خسته شدی؟ منو ببین، بیا زیر سایهم بشین.»
موشه چپ چپ نگاه کرد و گفت: «از بیکاری سر به سر من میذاری؟ تو که برگ نداری!»
چوبی زیر لب گفت: «خب برگ نداشته باشم، درخت که هستم.»
دو کم گذشت. مورچه دانه به دوش آمد وسط حیاط، چوبی گفت: «مورچهی خوب و پرتلاش، دونه به دوش داری میری یواش یواش، تا خونهتون مونده راه درازی، کاشکی بیای یه لونه هم تو ریشههام بسازی!»
مورچه چپ چپ نگاه کرد و گفت: «از بیکاری سر به سر من میذاری؟ تو که ریشه نداری!»
چوبی زیر لب گفت: «خب ریشه نداشته باشم، درخت که هستم.»
مورچه گفت: «درخت بی برگ بازم درخته، درخت بی شاخه هنوز درخته؛ اما درخت بی ریشه درخت نمیشه، یه تیکه چوبه برای همیشه.»
چوبی ناراحت شد، غصه خورد.
گنجشکه گفت: «تو میتونی عصا باشی، کمک برای پا باشی.»
موشه گفت: «تو میتونی هیزم بشی، گرمای خونهی مردم بشی.»
چوبی گفت: «اما من میخوام درخت باشم، با برگ و با ریشه و سفت و سخت باشم.»
بعد زور زد شاخه و برگ دربیاورد، اما نتوانست. خودش را تکان داد ریشه در بیاورد که افتاد.
گنجشکه پر زد. موشه دوید. مورچه قایم شد.
باغبان صدا را شنید. آمد. چوبی را برداشت و کنار بوتهای کاشت.
گذشت و گذشت. باران بارید و بارید. چوبی پایش را محکم در خاک نگه داشت.
گذشت و گذشت خورشید تابید و تابید چوبی باز هم پایش را محکم در خاک نگه داشت.
یک روز صبح زود گنجشکه و موشه و مورچه دیدند یک نهال کوچک قشنگ وسط حیاط ایستاده. آنها چوبی را شناختند. چوبی هم برگهای کوچکش را تکان داد و خندید.
ارسال نظر در مورد این مقاله