10.22081/poopak.2021.70502

من می توانم

نویسنده شو

من میتوانم

 

نادر، پسر زرنگ و باهوشی بود. او خیلی خوش‌حال بود از این‌که تعداد نمره‌های عالی‌اش از بقیه‌ی بچه‌های کلاس بیش‌تر است. یک روز خانم‌معلم گفت: «مزرعه‌ی کنار مدرسه آفت گرفته، ما باید با هم کمک کنیم یک سَم بسازیم و به گندم‌های مزرعه بزنیم تا آفت‌ها کشته شوند.»

نادر گفت: «خانم‌معلم من می‌توانم درست کردن سَم رو از شما یاد بگیرم؛ چون خیلی باهوشم.»

امید که پسر ساکتی بود و مثل نادر همیشه عالی نمی‌گرفت، از جایش بلند شد و گفت: «خانم‌معلم، من هم می‌توانم یاد بگیرم.»

چند روز بعد خانم‌معلم همراه نادر و امید به مزرعه رفتند. خانم‌معلم به آن‌ها یاد داد که چه‌طوری می‌توانند سَم درست کنند.

نادر خیلی زود گفت: «این‌که کاری نداشت، من الآن سَم درست می‌کنم و روی گندم‌ها می‌پاشم.» اما امید هنوز داشت به حرف‌های خانم‌معلم گوش می‌کرد.

بالأخره سَم درست شد. نادر سَمی را که ساخته بود به گندم‌ها زد؛ اما خیلی زود همه‌ی گندم‌ها خراب شدند و آفت‌ها هم نابود نشدند.

امید هم سَم درست کرد و به گندم‌ها زد. همان روز همه‌ی آفت‌ها کشته و گندم‌ها دوباره طلایی و قشنگ شدند.

بچه‌های کلاس که تعجب کرده بودند، گفتند: «خانم‌معلم، نادر که خیلی زرنگ‌تر است. پس چرا نتوانست سَم را درست کند؟»

خانم‌معلم گفت: «چون نادر به هوش خودش مغرور شد و درست به آموزش من گوش نداد؛ ولی امید با دقت به آموزشم گوش داد و به خوبی توانست درست کردن سَم را یاد بگیرد.»

CAPTCHA Image