در باغ مهربانی
عروسک دوستداشتنی
سیدسعید هاشمی
پارسا فردا امتحان قرآن داشت. به همین خاطر توی خانه مشغول خواندن کتاب قرآنش بود. تلویزیون داشت کارتون نشان میداد. پارسا چند خط میخواند، بعد حواسش پرت میشد و چشم میدوخت به تلویزیون. پریسا داشت با عروسکش بازی میکرد. عروسکش را بغل گرفته و کنار دیوار نشسته بود. بساط سماور و قوری و چای را هم آماده کرده بود و هی الکی چای میریخت و خودش و عروسکش میخوردند.
مامان توی آشپزخانه مشغول درست کردن شام بود.
پارسا تند و تند قرآن را میخواند. او قبلاً هم قرآن را خوانده بود و حسابی آن را روان بود. میدانست که فردا نمرهی خوبی میآورد؛ اما دوست داشت نمرهاش از همه بالاتر باشد.
یکدفعه درِ خانه باز و بابا وارد شد. مامان سلام کرد. پارسا و پریسا هم سلام دادند. بابا با لبخند جواب داد و میوههایی را که توی دستش بود، برد و گذاشت توی آشپزخانه. بعد دَمِ در منتظر شد تا پریسا مثل هر روز بیاید و بپرد توی بغلش؛ اما پریسا کنار سماور و قوریاش نشسته بود و بابا را نگاه میکرد. بابا وقتی دید که پریسا خیال ندارد بیاید، گفت: «پریسا... چی شده دخترم؟ چرا نمیآیی بپری توی بغلم و از جیبم شکلات برداری؟»
پریسا گفت: «وا... بابا مگر نمیبینی عروسکم توی بغلم است؟ من دوست ندارم او را بگذارم زمین.»
بابا خندید. بعد دست توی جیبش کرد، یک شکلات گنده و خوشمزه درآورد و داد به پریسا. گفت: «بیا. با عروسکت باهم بخورید.»
پریسا عروسکش را داد به دست دیگرش و شکلات را گرفت. مامان میز را چید و گفت: «بیایید شام بخورید.»
پارسا کتابش را گذاشت زمین و همانطور که به تلویزیون نگاه میکرد، رفت و سر میز غذا نشست. پریسا هم با عروسکش دوید و پشت میز نشست. مامان شام خوشمزه را آورد سر میز و برای بچهها شام کشید. بابا به پریسا نگاه کرد و گفت: «دخترم چرا عروسکت را زمین نمیگذاری؟»
پریسا با اخم گفت: «اِ... بابا...؟ خب عروسکم ناراحت میشود که روی زمین بماند. تازه شاید یکی از شما یکهو لگدش کند.»
بابا خندید. بعد عروسک را از پریسا گرفت و آن را روی یک صندلی خالی گذاشت. بعد برای خودش قیمهی خوشمزه کشید. به پارسا گفت: «پسرم تو فردا چه امتحانی داری؟»
پارسا گفت: «امتحان قرآن.»
بابا پرسید: «چیزی خواندهای؟»
پارسا همانطور که چشمش به تلویزیون بود، گفت: «بله بابا. ببینید کتابم هنوز آنجا روی زمین است.»
بابا نگاهی به کتاب پارسا انداخت و گفت: «چرا کتابت را روی زمین گذاشتهای؟»
بعد بلند شد و رفت کتاب را برداشت و آورد گذاشت توی قفسههای کتاب.
پارسا چشم از تلویزیون گرفت و گفت: «اِ... بابا؟ چرا کتابم را برداشتی؟ من میخواهم دوباره بعد از شام بروم بخوانم.»
بابا تکهای نان کَند، گذاشت توی دهانش و گفت: «عیبی ندارد باباجان. هر وقت خواستی بخوانی برو از روی قفسه بردار و ببر بخوان.»
پارسا گفت: «حالا اگر همانجا میماند، چه میشد؟»
بابا گفت: «پسرم در کتاب درسی تو، آیههای زیادی از قرآن آورده شده است. خوب نیست که روی زمین بماند. وقتی آن را روی زمین میگذاری، یعنی به آن بیاحترامی کردهای. آیههای خداوند خیلی اهمیت دارد و باید به آن احترام گذاشت.»
پارسا لیوانی آب سر کشید و بعد گفت: «مامان دستت درد نکند. غذایت خیلی خوشمزه بود.» بعد دوید به طرف کمد دیواری. مامان پرسید: «وا... پارسا کجا میروی؟»
پارسا گفت: «میروم آن رحل قدیمی را از توی کمد پیدا کنم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله