سبد سبد گل
به جای دروغ گفتن
کلر ژوبرت
امروز سر زنگ انشا، بعد از علی و سهیل و نیما، نوبت من شد. پای تخته رفتم و دفترم را باز کردم. به آن چشم دوختم و با کمی مِن و مِن گفتم: «خانممعلّم عزیزم بِ...»
خانممعلّم حرفم را قطع کرد و گفت: «موضوع انشا، نامه به معلّم نبود طاهاجان!»
کلاس پر از پچپچ بچّهها شد. کمی دستپاچه شدم و گفتم: «بله میدانم، ولی خانم اجازه؟ میتوانم تا آخر بگویم؟»
خانممعلّم با تعجّب سر تکان داد. ادامه دادم: «ببخشید که یادم رفت انشایم را بنویسم. امروز صبح یادم افتاد و خیلی غصّهام شد. اوّل فکر کردم الکی بگویم حالم خوب نبود تا دعوایم نکنید و به من صفر ندهید. بابام گفت: «کاش به جای دروغ گفتن، فکر میکردی و راهحل بهتری پیدا میکردی.» مامانم پرسید: «اگر این را بگویی، در مورد خودت چه حسی پیدا میکنی؟» من هم فکر کردم از حرفهای الکیپلکی دیگران بدم میآید و تصمیم گرفتم راستش را بگویم. این بود انشای ننوشتهی من.»
خانممعلّم خندید و گفت: «چه راهحل بهتری پیدا کردی!»
بعد دفترم را گرفت و پایین ورق سفید، به جای یک صفر، صورتی خندان کشید.
«ای کسانی که ایمان آوردهاید... با راستگویان باشید.» (سورهی توبه، آیهی ۱۱۹)
ارسال نظر در مورد این مقاله