داستان
اگر گربهای منو بخور
عبدالرضا صمدی
ببعی چشمش که به علفهای تازه افتاد، همه چیز را فراموش کرد. یادش رفت از چوپان اجازه بگیرد. یادش رفت به سگ گله بگوید کجا میرود.
ببعی خودش را به علفهای تازه رساند و هلپ هلپ مشغول خوردن علفهای تازه و خوشمزه شد. ببعی علف میخورد؛ اما گله و چوپان از او دور میشدند. ببعی علف میخورد؛ اما گرگه به او نزدیک میشد.
ببعی چندتا علف تازه با دندانهای تیزش برید و داشت میجوید که ناگهان سایهی گرگه روی بدنش افتاد.
گرگه گفت: «به به، چه ببعیِ چاقی! چه ببعیِ خوشمزهای!»
و به ببعی نزدیک شد و گفت: «دیگر چیزی نخور. حالا باید خودت خورده بشوی.»
ببعی توی دلش ترسید و لرزید؛ اما سعی کرد خودش را ترسو نشان ندهد. برای همین از گرگه پرسید: «تو کی هستی که میخواهی مرا بخوری؟»
گرگه خندید و گفت: «مرا نمیشناسی! من گرگ تیزدندان هستم.»
ببعی خندید و گفت: «تو گرگ تیزدندان نیستی. تو یک گربه هستی.»
گرگه دور ببعی چرخید و گفت: «اشتباه فکر میکنی. من گرگ تیزدندان هستم. از من بترس.»
ببعی گفت: «من از یک گربه نمیترسم. تازه دوست دارم یک گربهی ترسو و گرسنه مثل تو مرا بخورد تا سیر شود.»
خیلی به گرگ برخورد و گفت: «تا زمانی که نفهمی من گرگم تو را نمیخورم.»
ببعی به چشمهای قرمز گرگ نگاه کرد و گفت: «مادرم گفته وقتی گرگها بخواهند یک ببعی را بخورند، دهبار، نه بیستبار زوزه میکشند.»
گرگه گفت: «من هم میتوانم دهبار، نه بیستبار، نه صدبار زوزه بکشم.»
گرگه شروع به زوزه کشیدن کرد. دهبار، نه بیستبار نه سیبار زوزه کشید. صدای گرگه همهجا پیچید.
سگ گله و چوپان از راه رسیدند. ببعی خندید و گفت: «بسه دیگر قبول دارم که تو گرگ هستی؛ اما دیگر وقت نداری من را بخوری. پاشو فرار کن که الآن سگ به حساب تو میرسد.»
گرگه تا چشمش به سگ و چوپان افتاد مثل گربه پا به فرار گذاشت و توی دشت ناپدید شد.
ارسال نظر در مورد این مقاله