ماجراهای آدم خوش خیال خوش قولی یا بدقولی

10.22081/poopak.2019.70564

ماجراهای آدم خوش خیال خوش قولی یا بدقولی


خنده منده

ماجراهای آقای خوش‌خیال

سیدناصر هاشمی

(خوش‌قولی یا بدقولی؟!)

آقای خوش‌خیال رفت خانه‌ی دوستش تا یک امانتی بهش بدهد. دوستش تعارف کرد که: «ناهار بمان.»

آقای خوش‌خیال هم ماند. بعد از ناهار سریع بلند شد. گفتند: «چایی هم بخور.»

جواب داد: «نه ممنون، می‌ترسم بدقول بشوم. آخه بچه‌ها توی ماشین هستند. قول دادم زود برگردم.»

*

شخصی آقای خوش‌خیال را دید و گفت: «مرد حسابی چرا این‌قدر بدقولی؟ مگر هفته‌ی پیش جمعه، نگفتی فردا پولت را می‌دهم!»

آقای خوش‌خیال گفت: «من روی حرفم هستم. هنوز هم می‌گم فردا پولتو می‌دم.»

*

آقای خوش‌خیال توی اداره بود که ناگهان کپسول گاز اداره منفجر شد. یک نفر داد زد: «خطرناکه! سنگر بگیرید... سنگر بگیرید.»

آقای خوش‌خیال داد زد: «چرا بدقولی می‌کنید؟ مگه قرار نبود «بربری» بگیرید؟ حالا می‌گویید «سنگک!»

*

معلم از پسر آقای خوش‌خیال پرسید: «پسرجان مگر قول ندادی این جلسه دَرست را بخوانی؟»

پسر جواب داد: «بله آقا فکر کنم قول دادیم.»

معلم گفت: «پس چرا بلد نیستی؟»

پسر جواب داد: «آقا اجازه ما هر قولی می‌دهیم زود یادمان می‌رود.»

*

رئیس اداره گفت: «آقای خوش‌خیال، مگر قول ندادید دیگر در اداره با موبایل بازی نکنید؟»

آقای خوش‌خیال جواب داد: «بله قول دادم، ولی سروصدای ماشین‌های خیابان نمی‌گذارند که بخوابم.»

*

آقای خوش‌خیال گفت: «دخترم! مگر به تو قول نداده بودم که اگر نمره‌هایت خوب شد، برایت یک دوچرخه می‌خرم؟ پس چرا نمره‌هایت خوب نشد؟ تو در یک سال گذشته، چه کار می‌کردی؟»

دخترک جواب داد: «پدرجان! داشتم دوچرخه‌سواری یاد می‌گرفتم!»

*

معلم با عصبانیت به پسر آقای خوش‌خیال گفت: «پسرجان مگر قول نداده بودی که کارهای عجیب و غریب انجام ندهی؟»

پسرک جواب داد: «بله، قول داده بودیم.»

معلم فریاد کشید: «پس چرا دیشب انشایت را خوردی؟»

پسرک گفت: «خودتان زیر انشای من نوشته بودید خیلی بامزه است.»

*

به یک فضول می‌گویند: «اگر نصف دنیا را به تو بدهیم قول می‌دهی دیگر فضولی نکنی؟»

مرد فضول می‌گوید: «اول بگویید نصف دیگرش را به چه کسی می‌دهید تا من قول بدهم فضولی نکنم.»

*

آقای خوش‌خیال که خیلی حواس‌پرتی داشت پسرکی را در کوچه دید. یک بستنی به پسرک داد و گفت: «به خاطر این‌که قول دادی و نمره‌ی خوب گرفتی.»

پسرک بستنی را خورد و بعدش گفت: «ولی من قولی ندادم.»

آقای خوش‌خیال جواب داد: «چرا قول دادی، من توی دفترچه یاداشتم نوشتم.»

پسرک گفت: «بله پسر شما قول داده، ولی من پسر شما نیستم. پسر همسایه‌ام برای‌تان آش نذری آورده بودم.»

CAPTCHA Image