سبد سبد گل
انشای پسرِ فضایی
کلر ژوبرت
امروز زنگ آخر، خانممعلم برایمان یک قصه گفت، قصهی یک پسربچّهی فضایی که به زمین آمده بود تا دربارهی آدمها انشا بنویسد؛ امّا از آنچه میدید اصلاً خوشحال نبود. توی شهر میگشت و با تعجب توی دلش میگفت: «چرا آدمها اینطوریاند؟ چرا به جای لبخند، به هم اخم میکنند؟ چرا توی صف اتوبوس همدیگر را هول میدهند؟ چرا یک نفر با لباس مخصوص آشغالهای بقیه را از روی زمین جمع میکند؟» و خیلی چراهای دیگر. آنوقت پسر فضایی تصمیم گرفت به جنگل برود و دربارهی درختها انشا بنویسد.
از کلاس که بیرون آمدم، سعی کردم کسی را هول ندهم. چند کاغذِ بیسکوییت گوشهی حیاط را از روی زمین برداشتم و برای بابای مدرسه دست تکان دادم. کیسهی خرید را از دست مامان گرفتم و به رانندهی اتوبوس سلام کردم و با اینکه خسته بودم، سعی کردم اخمو نباشم و به قول مامانبزرگ، مثل برج زهرمار نباشم. مهربانی خیلی خوب است.
دلم میخواهد اگر یک بچهی فضایی به شهرمان بیاید، دوست داشته باشد دربارهی ما انشا بنویسد.
*
در قرآن کریم میخوانیم: «محمّدF پیامبر خداست و کسانى که با او هستند... با یکدیگر مهربانند.» (سورهی فتح، آیهی ۲۹)
ارسال نظر در مورد این مقاله