10.22081/poopak.2020.70591

منظره‌ای که پرواز کرد

داستان

منظره‌ای که پرواز کرد!

فریبا کلهر

زمستان آن سال از همه‌ی زمستان‌ها سردتر بود. پرنده‌ها برای پیدا کردن غذا به محل زندگی آدم‌ها نزدیک می‌شدند و از غذایی که آن‌ها برای‌شان می‌گذاشتند، می‌خوردند.

هوا به قدری سرد بود که ماشین‌ها به سختی روشن می‌شدند و وقتی هم روشن می‌شدند زور نداشتند بوق بزنند. یکی از آن ماشین‌ها، ماشینی قرمز و قدیمی بود که شب تا صبح توی حیاط خانه‌ای پارک بود. ماشین قرمز تمام شب زیر برف می‌ماند و از سرما خوابش نمی‌برد.

یک روز صبح مردی که صاحب ماشین بود با پسرش سوار آن شدند. پدر می‌خواست پسرش را به مدرسه برساند و خودش به سر کار برود.

آن روز پدر از پسر پرسید: «دیشب خوب خوابیدی پسرم؟»

پسر جواب داد: «نه زیاد. از سرما خوابم نبرد.»

پدر گفت: «توی این سرما یک لحاف کم است. یک پتو هم می‌خواهی که روی لحاف بیندازی و گرم بشوی.»

همان روز بعد از تعطیل شدن مدرسه، پدر و پسر رفتند و پتوی پشمیِ گرمی خریدند.

روز بعد وقتی پدر و پسر سوار ماشین شدند، پدر پرسید: «دیشب خوب خوابیدی پسرم؟»

پسر گفت: «تا رفتم زیر لحاف و پتو خوابم برد؛ حتی یادم رفت ظرف دانه‌ی پرنده‌ها را پر کنم و بگذارم توی حیاط که صبح بخورند.»

پدر گفت: «من به جای تو این کار را کردم.»

آن روز ماشین قرمز تمام مدت به پتویی فکر می‌کرد که تا پسر آن را روی خودش انداخته، گرم شده و خوابیده بود.

نزدیک غروب پدر از سر کار برگشت، ماشین را توی حیاط پارک کرد و توی خانه رفت. چندتا پرنده روی ماشین نشستند و گفتند: «گرمای موتورت خیلی خوبه.»

اما موتور ماشین زود سرد شد. ماشین از پرنده‌ها عذرخواهی کرد. گفت: «ببخشید که نمی‌توانم موتورم را بیش‌تر گرم نگه دارم. زور سرما از موتور من بیش‌تر است و آن را سرد می‌کند.»

یکی از پرنده‌ها گفت: «عذرخواهی نکن. ما می‌دانیم تو ماشین مهربانی هستی.»

پرنده‌ها حرف‌های دل‌گرم‌کننده‌ای به ماشین زدند و رفتند. ماشین از آخرین پرنده که آماده‌ی پرواز شده بود، پرسید: «صبر کن... تا حالا پتو دیده‌ای؟ می‌دانی چه‌طوری است؟»

پرنده گفت: «من چند روزی پیش آدم‌ها و توی قفس زندگی می‌کردم. می‌دانم پتو چیست. چرا می‌پرسی؟»

ماشین گفت: «من تا حالا پتو ندیده‌ام. باید چیز خوبی باشد!»

پرنده گفت: «پتو مثل پرهای من است. وقتی کسی پتو روی خودش می‌اندازد گرم می‌شود.»

ماشین حرفی نزد و پرنده کمی به ماشین نگاه کرد و رفت.

هوا که تاریک شد سرما هم بیش‌تر شد. ماشین خوابش می‌آمد؛ اما مثل همه‌ی شب‌های سرد خوابش نمی‌برد. وقتی همه‌ی چراغ‌های خانه خاموش شد و سکوت همه جا را گرفت، ماشین حس کرد دارد گرم می‌شود. چیزی او را گرم می‌کرد.

ماشین زیر گرما خوابش برد و صبح که بیدار شد به گرمایی فکر کرد که باعث شده بود خوابش ببرد. پدر و پسر مثل هر روز سوار ماشین شدند. پدر به پسر گفت: «نمی‌دانی صبح زود که بیدار شدم چی دیدم. قشنگ‌ترین منظره‌ی دنیا جلوی چشمم بود.»

پسر گفت: «چه منظره‌ای؟ چرا من را بیدار نکردی منظره را ببینم؟»

پدر گفت: «تا به خودم بجنبم منظره، بال درآورد و پرواز کرد و رفت.»

پسر گفت: «منظره پرواز کرد؟»

پدر گفت: «یک عالمه پرنده از کبوتر و گنجشک گرفته تا کلاغ و بلبل آمده بودند و روی ماشین نشسته بودند. اول فکر کردم کسی روی ماشین پتو انداخته؛ اما دقت که کردم دیدم پرنده‌ها طوری به هم چسبیده بودند که شکل پتو شده بودند.»

ماشین یک لحظه ایستاد و دوباره به راه افتاد. پدر گفت: «این ماشین چش شد یکهویی؟»

پسر خندید و گفت: «فکر کنم او هم مثل من از حرف‌های شما تعجب کرد.»

ماشین تعجب نکرده بود. فقط به گرمایی فکر کرده بود که از مهربانی ساخته شده بود.

CAPTCHA Image