در باغ قرآن
با بند کفشت بزن!
سیدمحمد مهاجرانی
بنیامین سومین گل را هم زد. دستها را بالا برد و مثل بازیکنان تیم ملی پُشتک زد و شادیکنان دور زمین چرخید. ذوقزده و عرقریزان به طرف بچهها دوید. بچههای تیم کلاس هم یکی یکی به سویش آمدند و با کوبیدن کف دستهایشان به کف دستهای او، تشویقش کردند.
فوتبالش خیلی عالی بود. بچههای کلاس همیشه از او تعریف میکردند. تنها کسی که از بنیامین بدش میآمد نادر بود. خیلی هم بدش میآمد. علت اصلیاش هم این بود که تا پیش از آمدن بنیامین، بهترین بازیکن کلاس نادر بود. هم کاپیتان تیم کلاس بود و هم کاپیتان تیم مدرسه. نادر با بنیامین خیلی کم حرف میزد و جواب سلامش را نمیداد. گاهی هم جواب میداد، اما خیلی یخ و نصفه نیمه! بنیامین بر خلاف نادر، خیلی شوخ و مهربان بود. همیشه هم از نادر تعریف میکرد.
دههی فجر بود. مدرسه میخواست بین کلاسها مسابقهی فوتبال برگزار کند. نادر و بنیامین در تیم کلاسِ «پنجمِ ب» بودند. اسم تیمشان را گذاشته بودند: «رعد و برق!». تیم رعد و برق خیلی راحت تیم کلاسهای دیگر را شکست داد و بالا آمد. روز بیستویک بهمن مسابقهی نهایی بین تیم «رعد و برق» و تیم «ستارهها» که ششمیها بودند، برگزار شد. گل اول و دوم را تیم ستارهها زدند. تیم رعد و برق خیلی ناهماهنگ بودند. همهی مشکلات زیر سر نادر بود. چند بار حمله کردند، ولی او مخصوصاً به بنیامین پاس نداد و خودش شوت زد و توپ به خارج رفت! دوست نداشت بنیامین گل بزند. میخواست خودش همهکارهی تیم باشد.
نیمهی اول تمام شد. بین دو بازی بچهها داد و فریادشان بلند شد. به نادر گفتند: «چرا اینقدر تک روی میکنی؟ اگر پاس داده بودی دست کم چهار تا گل زده بودیم. الآن دو هیچ عقبیم. اگر نیمهی دوم هم بخواهی به لجبازیات ادامه بدهی صد در صد میبازیم!» نادر پوزخند زد و چیزی نگفت.
نیمهی دوم، بچهها بیشتر توپها را سوی بنیامین فرستادند. بنیامین هم با مهارت زیاد توپها را خیلی راحت از بین بچههای تیم ستارهها عبور داد و با قدرت و دقت فراوان به سوی دروازه شوت کرد و سه بار گل زد! تیم «رعد و برق» قهرمان مدرسه شد. بچههای پنجم توی زمین دویدند و دور بنیامین حلقه زدند.
بنیامین به طرف نادر آمد و به او خسته نباشید گفت. نادر اخم کرد و صورتش را کج کرد!
بنیامین گفت: «نادرجان بازیات خیلی خوب است، ولی یادت باشد که همیشه «با بند کفشت شوت بزنی»!» نادر الکی سرش را تکان داد و خیلی سرد گفت: «خُب! دیگه چی؟» و بعد در دلش گفت: «چه حرف خنده داری!»
سوم اسفند بود. همین که زنگ آخر را زدند، بنیامین به بچهها گفت: «برای پدرم مشکلی پیش آمده و ما باید دوباره به آبادان برگردیم.» بنیامین با تک تک بچهها خداحافظی کرد.
عصر پنجشنبه بود. بچهها توی حیاط مجتمع تمرین میکردند. نادر یاد حرف بنیامین افتاد: «با بند کفشت شوت بزن!» با خود گفت: «یک چیزی الکی پراند تا مرا گول بزند.»
ماجرا را برای پرهام تعریف کرد. پرهام گفت: «عجب نکتهی مهمی را به تو گفته است!»
نادر گفت: «جدی؟»
پرهام گفت: «آره! من عکسهای بازیکنان معروف فوتبال جهان را دارم. همگی با این قسمت پا که بندکفش است ضربه میزنند. اینطوری توپ سریعتر و دقیقتر میرود.»
نادر گفت: «راستش را بخواهی من فکر میکردم مرا سرِ کار گذاشته است!»
پرهام گفت: «من هم گاهی زود قضاوت میکنم و الکی از یک چیز خوب یا یک آدم خوب، بدم میآید. به قول قرآن: «چه بسا از چیزی بدتان میآید در حالی که خیر شما در آن است.»
پرهام توی دروازه ایستاد. توپ را به طرف نادر انداخت.
نادر از جا پرید. با سینهاش توپ را مهار کرد. پای چپش را بالا آورد و با قسمتِ بند دارِ کفشش ضربهی محکمی به توپ زد.
پرهام به طرف توپ شیرجه زد، ولی سودی نداشت. توپ مثل فرفره دور خودش چرخید و رفت توی دروازه!
نادر هیجانزده شد: «عجب چیزی یادم دادی بنیامین! بابا دَمت گرم!»
«عَسی اَن تَکرَهوا شَیئاً و هُوَ خیرٌ لَکُم؛ چه بسا از چیزی بدتان میآید در حالی که خیر شما در آن است.» سورهی بقره، آیهی216.
ارسال نظر در مورد این مقاله