10.22081/poopak.2021.70610

یک سنگ تنها

داستان

یک سنگ تنها

منیره هاشمی

در کوچه‌ای سنگی بود. یک سنگ صاف و گرد. او از وقتی یادش می‌آمد آن‌جا بود. زیر پای عابران می‌رفت و از این‌طرف به آن‌طرف پرت می‌شد. آن روز هم قِل خورده بود و افتاده بود وسط کوچه.

ظهر یک مرد عصبانی رد شد. سنگ زیر پایش رفت. نزدیک بود بیفتد. داد زد: «هر چی سنگ است، مال پای لنگ است‌.» آن وقت سنگ را با پایش محکم پرت کرد. سنگ به سر گربه‌ای که کنار سطل زباله بود، خورد.‌ گربه دردش آمد. سنگ را گاز گرفت و آن را پرت کرد. سنگ قِل خورد و افتاد روی لانه‌ی مورچه‌ها. مورچه‌هایی که توی لانه بودند، جیغ زدند: «آهای! کمک، کمک!» آن‌هایی که بیرون مانده بودند، داد زدند: «برو کنار، در لانه‌ی‌مان را بستی.» مورچه‌ها با هم شدند. بعد زور زدند و زور زدند تا بالأخره توانستند سنگ را کنار بزنند.

سنگ دوباره کنار کوچه افتاد. مثل همیشه بی‌کار و تنها بود. آفتاب تند و داغ روی تنش می‌تابید. با خودش گفت: «کاش هیچ‌وقت این‌جا نبودم. این‌جا هیچ‌کس سنگ‌ها را دوست ندارد. کاش به یک جای دور می‌رفتم دورِ دور!»

یک‌دفعه صدای پا آمد. سنگ از پاها می‌ترسید. چشم‌هایش را بست. خودش را برای پرتاب شدن آماده کرد؛ اما پرتاب نشد. یک نفر کنارش ایستاد. آقای نقاش بود. آقای نقاش او را از روی زمین برداشت. با چشم‌هایی متعجب نگاهش کرد و گفت: «چه سنگ گرد و قشنگی! چه‌قدر صاف است‌. چه‌قدر حیف است که این‌جا کنار کوچه افتاده باشد.»

سنگ دلش می‌خواست آقای نقاش یک‌بار دیگر حرف‌هایش را تکرار کند. قلبش شروع به تپیدن کرد. هیچ‌کس تا آن موقع از دیدن او خوش‌حال نشده بود.

آقای نقاش سنگ را توی جیبش گذاشت و به خانه‌اش برد. بعد با قلم‌مو و رنگ قرمز روی آن را نقاشی کرد. برایش چشم و باله کشید. چند دقیقه بعد سنگ، ماهی شد. یک ماهی قرمز. آقای نقاش «سنگ‌ماهی» را توی تنگ آب انداخت. آن‌جا خانه‌ی جدید او بود. توی تنگ، ماهی طلایی تنها زندگی می‌کرد. ماهی طلایی از دیدن «سنگ‌ماهی» خوش‌حال شد، خندید، دورش چرخید، برایش حرف زد و حرف زد. سنگ ماهی هم آرام به حرف‌هایش گوش کرد.

CAPTCHA Image