داستان
صابونی که شکست
عباس عرفانیمهر
یک خانهی نقلی بود و یک آشپزخانهی نقلی. توی این خانه و آشپزخانه، همه با هم مهربان بودند. لیوانها با قاشقها. دستگیرهها با درها. همه با هم. یک قالب صابون کفکفو هم بود به اسم سُرسُری. سُرسُری خیلی آببازی دوست داشت. لیز خوردن را دوست داشت. از صبح تا شب روی جاصابونی مینشست تا یک آدم بیاید. بپرد توی دستهایش، کفبازی کند. لای انگشتهایش سُرسُره و حباببازی کند. پوف پوف بخندد. یک روز که روی سینک ظرفشویی برای خودش سُرسُرهبازی میکرد، یک دفعه لیز خورد و جیلینگی افتاد روی سرامیکها. بعد هم دیلینگی شکست. از آن روز به بعد سُرسُری غصهدار شد. رفت زیر کابینت و دیگر در نیامد. سُرسُری با خودش میگفت: «صابون نصفه و نیمه به چه درد میخورد؟ به درد لای جرز هم نمیخورد! هم زشت شدهام هم بیفایده.»
هزار و یکی آه کشید. هر روز صبح مینشست پشت پایهی کابینت و غصه میخورد. ده روز، صد روز، هزار روز زیر کابینت ماند و هی غصه خورد؛ هی غصه خورد؛ هی غصه خورد.
یک روز که خوابیده بود صدای جیغ و داد شنید. از زیر کابینت سرک کشید. صدای دستگیرهی در بود. دستگیره جیریغ جیریغ بالا و پایین میپرید و داد میزد: «بروید کنار! ویروسهای زشت گاز گازی! کروناهای بدجنس گاز گازی! کمک! کمک!»
سُرسُری سرک کشید. به دستگیره نگاه کرد. روی دستگیره پر از ویروس شده بود. ویروسهایی که اسمشان کرونا بود. کروناها، زشت و دماغشمشیری و دندانکج بودند. از دست و پایشان سیاهی میچکید. دُمشان مثل یک چوب خشک کج بود. آنها میخواستند همه چیز را کثیف و مریض کنند. سُرسُری ترسید. دوباره نگاه کرد. ویروسها پر، پر پریدند. پرواز کردند. روی کیبورد نشستند. روی گوشی موبایل نشستند؛ روی دفتر مشق؛ روی همه چیز. اتاق پر از جیغ شد. پر از داد شد.
قاشقها و چنگالها تق تق گفتند: «اینطوری که نمیشود! برویم بجنگیم. نباید بترسیم!» ملاقهی کله گرد آمد. چاقوها و قاشقها هم آمدند. تق و تق دنبال کروناها دویدند. تلق تولوق، شلپ شلوپ... جنگیدند و جنگیدند. اما اصلاً زورشان نرسید. خسته شدند. نشستند یک گوشه.
سُرسُری با خودش گفت: «شاید من بتوانم کاری کنم.» پرید توی ظرفشویی. سُر خورد توی کاسهی آب. هلوپ هلوپ کف کرد و کف کرد. شد یک گلوله کف. کفهایش را پاشید روی کروناها. پوف پوف... پاف پاف...
همه جا پر از کف شد. کروناها پلوخ پلوخ سرفه کردند. اینطرف افتادند، آنطرف افتادند. یک کرونا، دو کرونا، سه کرونا... همهی کروناها درب و داغون شدند. خرد و خاکشیر شدند. دُمشان را گذاشتند روی کولشان. رفتند که رفتند. همه برای سُرسُری دست زدند و گفتند: «تو که اصلاً بیفایده نبودی!»
سُرسُری لیز خورد و توی جاصابونی نشست. دوباره پوف پوف کف کرد و خندید.
ارسال نظر در مورد این مقاله