10.22081/poopak.2021.70626

بازی دوست داشتنی

موضوعات

حکایت های کوچک

مسلم ناصری

بازی دوست داشتنی

باد خنکی می وزید و ابرهای سفید را جابه جا می کرد. دیشب باران باریده بود. کوچه هنوز خیس بود. آفتاب ملایمی می تابید از کناره های دیوار بخار بلند می شد بهار بود بچه ها می دویدند و بازی می کردند صدای خنده شان در کوچه می پیچید پیامبر ایستاد. همراهانش هم ایستادند نگاه پیامبر به نوه کوچکش بود. حسین به دنبال بچه ها می دوید. بچه ها فریاد می زدند و فرار می کردند. یاران پیامبر می خندیدند. حسین از این سو به آن سو می دوید. مثل آهو جست می زد. حسین به دنبال پسری که بزرگتر از خودش بود و پیراهن سبز بلندی داشت دوید. تا او را نگرفت نایستاد. نوبت پسرک بود. پیامبر جلو رفت. نوه اش را صدا زد.

بچه ها ایستادند. پیامبر جلوتر آمد. حسین که فهمید پدر بزرگ قصد دارد او را بگیرد خندید و شروع به دویدن کرد. پیامبر می دوید. بچه ها دوستشان را تشویق می کردند. حسین به هر طرفی می رفت؛ از لابه لای مردها می گذشت.

بچه ها را دور می زد. گاه می ایستاد و از پدر بزرگ می خواست اگر می تواند، او را بگیرد.

پیامبر نفسی تازه کرد عبایش را به سلمان داد.

بچه ها فریاد میزدند. خوشحال بودند. حسین با سرعت میدوید از این طرف کوچه به آن طرف می رفت نفس نفس میزد. خسته شده بود؛ اما دوست داشت با پدربزرگ بیشتر بازی کند. پیامبر هم خسته شده بود همه منتظر بودند ببینند چه کسی برنده میشود پیامبر پیر بود و حسین هفت هشت سال بیشتر نداشت.

حسین کمی دورتر ایستاد. نفس عمیقی کشید. مردها گوشه ای ایستاده بودند. بچه ها روی دیوار خرابه ای نشسته بودند پیامبر قدمی پیش رفت.

CAPTCHA Image