زنگولهی طلایی
سارا حدادیان
سروکلهی ابرهای سیاه توی آسمان پیدا شد. صدای ترسناکی از دل کوه شنیده میشد. هوا بارانی بود، گوسفندان گله همگی خیس شده بودند. آب از روی کمرشان چک چک روی زمین میافتاد. چوپان با صدای بلند فریاد زد: «هی... هی... زود باشید! اگر دیر بجنبید همهتون سرما میخورید.» بین گوسفندهای گله، بزی بود شیطون و بلا. اگر همه راست میرفتند، او دوست داشت چپ برود. اگر همه بالا میرفتند، او دلش میخواست پایین بپرد. خلاصه میخواست با بقیه فرق داشته باشد. توی آن روز بارانی بز بلا پرید بالا و پرید پایین و رفت روی تختهسنگی ایستاد تا همه از توی گِل و شُل رد بشوند. همین که از روی این سنگ به روی آن سنگ میپرید، نگاهش به چیزی که لابهلای یک تختهسنگ بزرگ گیر کرده بود، افتاد. چهقدر برق میزد. سرش را جلو برد. چهقدر قشنگ بود.
با هزار زور بالأخره آن را بیرون آورد. بندی هم به آن وصل بود. آن یک زنگولهی طلایی بزرگ و زیبا بود. سریع آن را به گردنش انداخت و جَستزنان دنبال بقیه وارد آغل(1) شد. چوپان در را روی آنها بست. نور مهتاب از لابهلای تختههای چوبی در به زور خودش را وارد آغل کرد. جوری که همه همدیگر را میدیدند. بز بلا سرش را یک تکانی داد، دو تکانی داد، همه به او نگاه کردند یکی از گوسفندها پرسید: «اون رو از کجا پیدا کردی؟»
بز بلا گفت: «کی گفته پیداش کردم؟! این زنگوله رو خودش بهم داد، خودِ خودش. این زنگوله یه زنگولهی جادوییه که به من قدرت میده. اگه کسی حرفهای منو گوش نکنه خوراک یک اژدها میشه!»
همه شروع به پچ پچ کردند.
- یعنی راست میگه؟
بز بلا گفت: «اژدهای بزرگ و خشمگین و ترسناکی توی غار زندگی میکنه. اون از باد و بارون خوشش نمیاد روزای بارونی عصبانی میشه و شروع میکنه به فریاد کشیدن.»
همهی بز و گوسفندها تا این را شنیدند، شروع کردند به لرزیدن و به هم نزدیکتر شدند.
قوچ پیر که رئیس گله بود جلو آمد. روبهروی بقیه ایستاد و توی چشم همه نگاه کرد. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: «اون داره راست میگه، سالهای ساله روزهایی که هوا باد و بارونیه، صداش شنیده میشه، ولی تا حالا هیچکس جرئت نکرده وارد غار بشه.»
بعد رو کرد به بز بلا و گفت: «تو از فردا رئیس گله هستی.» و با ناراحتی به انتهای تاریک آغل رفت.
بز بلا که فکر میکرد دیگر رئیس گله شده، به همه دستور میداد. مدتی گذشت تا اینکه یک روز مثل همیشه همهی گوسفندها از آغل بیرون آمدند و برای چرا راهی دشت شدند. موقع برگشتن هوا بارانی شد. باد شدیدی وزید و ناگهان صدای غرش ترسناک اژدها از غار شنیده شد. بز بلا گفت: «اژدها گرسنه و عصبانی شده، شما بروید تا من بروم و با او صحبت کنم.»
بز پیر گفت: «من پیر و خستهام. خسته از یک عمر ترسیدن و لرزیدن. دیگه آرزویی ندارم. میخوام برم توی غار و شکم گرسنهی اژدها را سیر کنم.» همه شروع به گریه کردند، هر چهقدر بز بلا خواست جلویش را بگیرد، نتوانست. بز پیر داخل غار رفت. چیزی نگذشت که صدای ترسناک دیگری به گوش رسید. این صدا با صداهایی که همیشه میشنیدند فرق داشت. این بار صدای خندیدن اژدها به گوش رسید. همه فکر کردند اژدها بز پیر را خورده و حالا از خوشحالی شروع به خندیدن کرده است. ترسیدند، خواستند فرار کنند که ناگهان بز پیر سالم و سلامت از غار بیرون آمد و شروع کرد به سر تکان دادن. رو کرد به بز بلا و گفت: «از تو ممنونم که یک عمر ترسیدن و لرزیدنمان را به پایان رساندی.»
بز بلا که حالا دستش رو شده بود با خجالت جلو آمد و زنگولهی طلایی را از گردنش در آورد، آن را توی گردن بز پیر انداخت و چند قدم عقب رفت. همه میخواستند بفهمند چه اتفاقی افتاده. صدای ترسناک روزهای بارانی، از پیچیدن باد در شکاف عمیقی که در دل غار بود ایجاد میشد. قطرههای باران از آن شکاف داخل گودال عمیقی که در وسط غار بود، میافتادند و صدا را ترسناکتر میکردند. از آن روز به بعد، همهی گوسفندها روزهای بارانی، با خیال راحت از جلوی غار رد میشدند و به یک عمر ترسیدن خود میخندیدند.
1. محل نگهداری گاو و گوسفندان.
ارسال نظر در مورد این مقاله