پینما
غیبت نکن!
مجید ملامحمدی
1
سعدی همراه پدرش به مهمانی یکی از اقوام رفتند.
2
صاحبخانه: بَه بَه خوشآمدید، صفا آوردید!
3
در آن خانه مهمانهای دیگر هم بودند.
- حال شما چهطور است؟
- خدا را شکر، خوبیم!
4
صاحبخانه: نوشجانتان! بفرمایید!
5
سعدی و پدر شب را در آن خانه خوابیدند.
سعدی: پدرجان اینجا چه هوای دلپذیری دارد.
6
یک مرد چاق: خُرررررر پُف ف ف ف.
صدای یکی از مهمانها: ای وای این چهقدر خروپف میکند!
7
الله اکبر... صدای اذان صبح بلند شد.
سعدی: پدرجان، چرا اینها برای نماز بیدار نمیشوند؟!
پدر: شاید خیلی خستهاند و متوجه اذان نیستند!
8
سعدی: چه آدمهای غافلی در فکر نماز نیستند!
پدر: پسرجان این چه حرفی است که میزنی؟ تو هم اگر میخوابیدی بهتر از این بود که غیبت اینها را بکنی!(1)
1. با استفاده از یکی از حکایتهای گلستان سعدی، شاعر بزرگ ایرانی.
***
ابومحمد مصلحالدین سعدی شیرازی در قرن هفتم قمری (بین سالهای 600 تا 606) در شهر شیراز به دنیا آمد. او یکی از بزرگترین شاعران و نویسندگان زبان فارسی است. او به سفرهای زیادی در سرزمینها و کشورهای مختلف رفت. سپس دو کتاب ارزشمند گلستان و بوستان را نوشت. او در سال 691 قمری از دنیا رفت. مقبرهی او در شیراز است.
ارسال نظر در مورد این مقاله