داستان
سرود مبعث
محسن نعما
سالها بود که غمگین و ناراحت بودم. سالها بود که غم و غصّه میخوردم. دلم از دستِ آدمهای روی زمین، خون بود. آنها به جای اینکه خدایِ دانا و مهربان را بپرستند، مجسمههای بیجان را پرستش میکردند. به جای اینکه به فقیران کمک کنند، به آنها ظلم میکردند و کتکشان میزدند. به جای اینکه به هم مهربانی کنند، با هم میجنگیدند و یکدیگر را میکشتند. به جای اینکه دخترشان را دوست بدارند، او را زندهزنده توی قبر میگذاشتند و رویش خاک میریختند!
من از این کارهایِ انسانها، خیلی ناراحت میشدم و قلبم درد میآمد. نه فقط من غمگین و ناراحت بودم، بلکه بقیهی فرشتهها هم اینطور بودند. تا اینکه یک روز خداوند به من گفت: «جبرئیل! ای فرشتهی من! میخواهم بهترین بندهام که نامش محمد است را برای راهنماییِ انسانها بفرستم. پیش محمد برو و آیههای قرآن را بر او نازل کن و بگو تو از این به بعد پیامبر خدا هستی.» من خیلی خوشحال شدم. تمام وجودم پر از شادی شد. بالهایم را باز کردم و پر زدم و از آسمان به سوی زمین آمدم. به طرف غار حرا رفتم که نزدیک شهرِ مکّه بود. محمد(ص) توی غار بود. او داشت خدا را عبادت میکرد. داخل غار شدم. محمد(ص) سرش را چرخاند و به من نگاه کرد. من هم نگاهش کردم. چه چهرهی زیبا و چشمان مهربانی داشت. صورتش پر از نور بود و مثل خورشید میدرخشید. به طرفش رفتم. و گفتم: «محمدجان، این آیهها را بخوان.» محمد(ص) گفت: «نمیتوانم.» گفتم: «بخوان. تو میتوانی بخوانی.» محمد(ص) شروع کرد به خواندن: «اِقرَأ بِاسمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَق؛ بخوان به نام خدایت که همه چیز را آفرید.»
چه صدای دلنشینی داشت؛ نگاه به چهرهی زیبای محمد(ص) کردم و گفتم: «محمدجان! خدا تو را برای پیامبری انتخاب کرده. مردم را از راهِ اشتباه نجات بده و به راه درست هدایت کن.» این را گفتم و از غار بیرون آمدم. بسیار خوشحال بودم. خوشحالتر از تمام روزهای زندگیام. دوباره بالهایم را باز کردم و به سوی آسمانها بالا رفتم. دلم میخواست زود پیش بقیه فرشتهها برسم ماجرای آن اتفاق زیبا را برای او تعریف کنم.
ارسال نظر در مورد این مقاله