قهرمان

10.22081/poopak.2020.70710

قهرمان


قهرمان

سعید عسکری

سروصدای گنجشگ‌ها حیاط خانه را پر کرده بود. حمید با حوله صورتش را خشک کرد و به کنار پنجره رفت. نگاهش به گل‌های محمدی افتاد. بابا توی حیاط ورزش می‌کرد. حمید به حرکت‌ سریع دست‌های بابا که پشت سرهم محکم به کیسه‌ی بوکس می‌کوبید، خیره شد. مادرش گفت: «حمیدجان بیا صبحانه‌ات را بخور. مگر نمی‌خواهی همراه بابا بروی؟» حمید سر سفره نشست. چند لحظه بعد بابا هم آمد و کنار حمید نشست. حمید سلام کرد. بابا گفت: «امروز هم خواب ماندی! مگر قرار نبود صبح‌ها با هم نرمش کنیم تنبل؟» مامان ساک ورزشی بابا را به دستش داد. بابا تشکر کرد و گفت برایم دعا کن. مامان گفت: «وای! چند لحظه صبر کنید. داشت یادم می‌رفت.» بعد رفت از توی اتاق یک قرآن آورد و گفت: «بیایید از زیر قرآن رد شوید.» بابا قرآن را بوسید، خم شد و از زیر آن رد شد. حمید هم دنبال او رفت. مامان دستش را روی سر حمید کشید و گفت: «ان‌شاءالله همیشه زیر سایه‌ی قرآن باشی، مراقب بابایت باش!» بابا و حمید خندیدند. تا ماشین روشن شد، صدای تلاوت زیبای قرآن از رادیو بلند شد. بابا به حمید گفت: «من با گوش کردن قرآن، هم می‌توانم بهتر قرآن بخوانم و هم آن را حفظ کنم.» یک‌دفعه از روبه‌رو دو موتور سوار آمدند. بابا فوری ترمز کرد و ایستاد. موتورسوارها با دست اشاره کردند که ماشین آن‌ها از کنارشان رد شود؛ اما از روبه‌رو ماشین می‌آمد و بابا نمی‌توانست حرکت کند. بابا اشاره کرد چند لحظه صبر کنند. یک‌دفعه یکی از موتورسوارها پرید پایین و آمد یقه‌ی بابای حمید را گرفت و با فریاد بلندی گفت: «نمی‌دانی ما عجله داریم، چرا جلوی ما را گرفتی؟» بابا گفت: «من جلوی شما را نگرفتم، شما خلاف آمدید.» یکی دیگر از موتورسوارها هم پایین آمد و داد زد: «تو چه کاره هستی که می‌گویی ما خلاف آمدیم. راهت را بگیر و برو.» خیابان بند آمده بود. ماشین‌ها داشتند بوق می‌زدند. موتورسوار یقه‌ی بابا را ول نمی‌کرد. بابا دست موتورسوار را گرفت، چرخاند و از پنجره بیرون کرد. یکی دیگر از موتورسوارها خواست با مشت به بابا بزند که بابا سریع مچ او را گرفت. موتورسوار هرچه تلاش کرد نتوانست مچش را بیرون بیاورد. دو- سه نفر آمدند و به موتورسوراها گفتند از سر راه بروند. آن‌ها هم حرف‌های بد می‌زدند. یک‌دفعه صدای آژیر ماشین پلیس آمد. موتورسوارها با عجله به سمت موتورشان رفتند و فرار کردند. بابا هم راه افتاد. بابا به حمید نگاه کرد. حمید ناراحت بود و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. حمید یک‌دفعه به طرف بابا برگشت و با عصبانیت گفت: «بابا چرا نرفتی پایین و یک کتک مفصل به آن‌ها نزدی؟ شما که توی باشگاه با چند نفر مبارزه می‌کنی و همه‌ی آن‌ها را می‌زنی. چرا چیزی به آن‌ها نگفتی؟ اصلاً چه فایده‌ای دارد شما قهرمان کاراته هستی؟» بابا لبخندی زد و گفت: «مگر ندیدی چند لحظه پیش خدا چی می‌گفت؟» - بابا شوخی نکن. - شوخی نمی‌کنم. معلوم هست حسابی خواب بودی. اگر خوب به قرآن گوش می‌کردی می‌دیدی خداوند درباره‌ی این افراد چه می‌گوید! الآن در رادیو آیه‌ی «وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشونَ عَلی الاَرْضِ هَوْناً وَ إِذَا خَاطبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سلَاماً»(1) را می‌خواند. معنی آیه این است که: بندگان خاص خدای مهربان کسانی هستند که بدون تکبر (غرور) روی زمین راه می‌روند و هنگامی که با افراد نادان روبه‌رو می‌شوند، در پاسخِ حرف‌های زشتِ آن‌ها سلام می‌گویند. (مانند آن‌ها رفتار نمی‌کنند.) پس خدا از ما خواسته که با انسان‌های نادان درگیر نشویم؛ البته تا جایی که می‌توانیم باید آن‌ها راهنمایی کنیم، نه این‌که مثل خود آن‌ها رفتار کنیم. کاراته هم یک ورزش هست که برای سلامتی باید آن را انجام داد، نه این‌که از آن برای دعوا کردن استفاده کنیم. بعد هم مگر یادت رفته من امروز مبارزه‌ی سنگینی دارم و نباید نیرویم را بی‌خودی هدر بدهم. حالا هم لبخند بزن، مثلاً تو آمدی من را تشویق کنی! بااین قیافه‌ات که روحیه‌ی من را خراب می‌کنی! بابا دستش را روی شانه حمید گذاشت و او را تکان داد. بابا و حمید با هم خندیدند.

1. سوره‌ی فرقان، آیه‌ی 63.

CAPTCHA Image