روشنتر از ماه
همین دیگه!
کلر(سمیه) ژوبرت
مامان چند روز رفته بود شهرستان پیش داییام. وقتی برگشت، وسط حرفهایش گفت: «سجاد هر روز که بیدار میشود، به امام زمان(ع) سلام میکند. خودم دیدم، چون توی اتاقش میخوابیدم. من بعضی صبحها یادم میرود به امام سلام کنم.»
سجاد همسنوسال من هست و کمی حسودیام شد. توی دلم گفتم: «این که کاری ندارد.» ولی روزهای بعد، موقع بیدار شدن یادم رفت و وسط روز تازه یادم افتاد به امام زمان(ع) سلام کنم. امروز از مامان پرسیدم: «چه کار کنم که بعضی چیزها را فراموش نکنم؟»
مامان گفت: «معمولاً چیزهایی را فراموش میکنیم که برایمان مهم نیستند. چرا این را پرسیدی؟»
برایش که گفتم، مامان گفت: «همین دیگه!» بعد من را به کتابفروشی نزدیک خانهیمان برد و چند کتاب در بارهی امام زمان(ع) خرید، هم برای خودش، هم برای من. خیلی خوشحال شدم که این همه کتاب را یکدفعه هدیه گرفتم.
امروز یک عالم با هم کتاب خواندیم و از امام زمان(ع) صحبت کردیم. مامان گفت: «عشق به امام مثل دانه است توی قلبمان. باید خوب مراقبش باشیم تا ریشه بدهد و رشد کند.»
دعا میکنم به زودی زود، صبح که چشمهایم را باز میکنم، یادم باشد بگویم: «سلام بر تو، امام زمان عزیزم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله