داستان
امام مهربان ما
سحرشهریاری
یک روز نزدیک ظهر هر چهقدر گشتم و گشتم علی کوچولو را پیدا نکردم. علی پسر بازیگوشی بود که هر وقت پیدایش نمیشد، میفهمیدم به اتاق پدربزرگش رفته است. امام، رهبر خوب و شجاع مردم ایران، پدربزرگ علی کوچولو بود، که همه ایشان را دوست داشتند.
اما اینها دلیل نمیشد امام برای بچهها وقت نداشته باشد، یا اینکه به آنها توجه نکند.
درِ اتاق امام را زدم و صبر کردم. تق و توق ضعیفی میآمد. صدای مهربان امام آمد که گفت: «بفرمایید.»
آرام در را باز کردم. صحنهی جالبی جلوی چشمهایم دیدم. امام یک طرف ایستاده بود و علی هم یک طرف و با توپ به امام شوت میزد و در دنیای بچهگانهی خودش خوشحال بود که به امام گل میزند.
خندهام گرفت و با خودم گفتم: امام و رهبر یک ملت، با این همه کار و خستگی، چهقدر حوصله دارند و چهقدر با محبت هستند که با یک بچهی کوچک توپ بازی میکنند.
پیشنهادها:
یک نقاشی از امام خمینی بکشید.
با پدر و مادر یا اعضای خانوادهی خود توپ بازی کنید.
به پدربزرگ و مادربزرگ مهربانتان زنگ بزنید و احوالشان را بپرسید.
ارسال نظر در مورد این مقاله