ماجراهای آقای خوش‌خیال

10.22081/poopak.2019.70908

ماجراهای آقای خوش‌خیال


ماجراهای آقای خوش‌خیال

 

سیدناصر هاشمی

 

فصل درس و مدرسه

آقای خوش‌خیال گفت: «هفته‌ی بعد مدرسه‌ها باز می‌شود و باید از الآن آماده باشید.»

ناگهان پسر آقای خوش‌خیال توپش را برداشت و گفت: «پس من می‌روم فوتبال تا برای زنگ ورزش آماده شوم.»

***

آقای خوش‌خیال به بچه‌هایش گفت: «فردا مدرسه‌ها باز می‌شود. چندتا سؤال می‌پرسم ببینم چه‌قدر برای مدرسه آماده هستید؟ خُب، در سال ۳۲۰ چه اتفاقی افتاد؟»

پسر جواب داد: «فردوسی به ‌دنیا آمد.»

آقای خوش‌خیال گفت: «آفرین. حالا در سال۳۲۵ چه اتفاقی افتاد؟»

دخترش جواب داد: «من می‌دانم، فردوسی پنج ساله شد.»

***

معلم: «امروز روز اول مدرسه است، بعدازظهر که رفتید خونه باید چه کار کنید؟»

پسر آقای خوش‌خیال: «آقا اجازه، استراحت کنیم تا خستگی تابستان از تن‌مان برود.»

***

نزدیک مهر، آقای خوش‌خیال، خانواده را دور خودش جمع کرد تا حرفی در مورد درس و مدرسه بزند و بچه‌ها را راهنمایی کند، ولی جمله‌اش یادش رفت. هی فکر کرد و حسابی به مغزش فشار آورد و در آخر گفت: «ببینید بچه‌ها فردا مدرسه باز می‌شه، مواظب باشید که یک وقت درس‌تان به بازی لطمه وارد نکند!»

***

مدرسه‌ها شروع شده بود. آقای خوش‌خیال به پسرش گفت: «پسرم، برو یک تقویم بخر تا ببینیم تعطیلی‌ها در چه روزهایی است؟»

پسر آقای خوش‌خیال رفت مغازه و گفت: «ببخشید آقا تقویم دارید؟»

فروشنده پرسید: «چه نوع تقویمی می‌خواهی؟»

پسر آقای خوش‌خیال جواب داد: «تقویمی که تعطیلی‌هایش زیاد باشد.»

***

آقای خوش‌خیال از دخترش پرسید: «دخترم چرا پدر و مادرها بچه‌های‌شان را می‌فرستن مدرسه؟»

دختر کمی فکر کرد و گفت: «برای این‌که از دست آن‌ها یک نفس راحت بکشن و چند ساعتی استراحت کنند.»

***

به پسر آقای خوش‌خیال گفتند: «باید آماده باشی تا چند روز دیگه بروی مدرسه.»

با تعجب گفت: «من که پارسال رفتم مدرسه. دوباره برای چی باید بروم؟»

***

از آقای خوش‌خیال پرسیدند: «وقتی بچه بودی زیباترین جمله‌ای که شنیدی چی بود؟»

آقای خوش‌خیال لبخند زد و گفت: «زیباترین جمله این بود: بچه‌ها معلم نیومده.»

***

از پسر آقای خوش‌خیال پرسیدن: «چه چیز مدرسه را خیلی دوست داری؟»

جواب داد: «خوابیدن سر کلاس ادبیات. آخه معلم وقتی شعر می‌خونه انگار داره لالایی می‌گه.»

CAPTCHA Image