نردبان و فرشتهها
طاهره خردور
نردبان پیر شده بود. برای همین او را گذاشته بودند توی انباری؛ اما نردبان دلش نمیخواست توی انباری باشد. نردبان خیلی غصه میخورد تا اینکه یک روز روحش رفت بالا.
از کنار درخت گذشت. جوجهگنجشکها گفتند: «جیکجیک، میشود بیاییم روی دستهایت بازی کنیم؟»
نردبان گفت: «دلم میخواهد؛ اما باید بروم بالا.» بعد رفت بالاتر.
به ستاره رسید. ستارهها چشمک میزدند. بعد رفتند و نردبان را ستارهباران کردند. نردبان خوشگل شد. بعد گفت: «ممنونم! دلم میخواهد با شما باشم؛ اما باید بروم بالا.» بعد رفت بالاتر تا رسید به شهر فرشتهها. توی شهر فرشتهها یک عالمه نردبان بود.
فرشتهها از روی نردبانها بالا میرفتند و آسمان شهرشان را تمیز میکردند. یکی از فرشتهها، نردبان را دید و گفت: «بهبه، تو چهقدر خوشگلی! نردبان من میشوی؟»
نردبان خوشحال شد. فرشته از روی نردبان بالا رفت. خانهاش را خانهتکانی کرد. آسمان شهرش را تمیز کرد. آسمان برق میزد. نردبان شاد شد و همانجا پیش فرشتهها ماند و دیگر پایین نرفت.
ارسال نظر در مورد این مقاله