تُنگ کاکتوس
فاطمه اکبریاصل
حدیث زیر چشمی به نرگس نگاه کرد و همین که دید او هم نگاهش میکند، اخمی کرد و صورتش را برگرداند. در همین موقع ناظم مدرسه آمد و گفت: «معلمتان نمیآید، بدون سروصدا به نمازخانه بروید که برنامه داریم.» وقتی همهی بچهها از کلاس خارج شدند، چشمش به کاردستی نرگس افتاد که آن را روی کمد پوشهها گذاشته بود. دوست داشت ببیند نرگس چه چیزی درست کرده است. به طرف کمد رفت. بالای آن را نگاه کرد. یک کاکتوس بنفش دید که درون خاک داخل تنگ کاشته شده بود. دستش را بلند کرد آن را بردارد؛ اما فقط نوک انگشتش به آن خورد. نگاهش به صندلی معلم افتاد. آن را برداشت و بالا رفت. همین که خواست تنگ را بردارد، صدای تیز و گوشخراشِ میکروفن بلند شد و حدیث هول کرد. دستش لرزید، تنگ افتاد و هزار تکه شد. خیلی ترسیده بود. قلبش تندتند میزد. نمیدانست چه کار کند. آمد کاکتوس را بردارد که تیغش در دستش فرو رفت. با خودش فکر کرد حتماً نرگس خیال میکند عمدی آن را شکسته است. با عجله از کلاس خارج شد. به سمت حیاط دوید. هنوز نفسنفس میزد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. میترسید کسی او را دیده باشد.
حدیث به نمازخانه رفت؛ اما نمیتوانست به نرگس نگاه کند. در دلش دعا میکرد نرگس نفهمد شکستن تنگ کار او بوده است.
آن روز چون معلم نداشتند، بچهها زودتر از همیشه تعطیل شدند. بعدازظهر زنگ خانهیشان بلند شد. حدیث وقتی در را باز کرد سارا را پشت در دید. چشمش به دست سارا افتاد که جعبهی گلهای نمدیاش را جلویش گرفته بود. چشمهایش از تعجب گرد شد و پرسید: «گلهای من دست تو چه کار میکند؟» سارا جواب داد: «وقتی گفتند تعطیلیم، رفتم وسایلم را از کلاس بردارم که دیدم گلهایت جامانده. تازه تنگ نرگس هم شکسته بود.» حدیث تا این حرف را شنید، دستپاچه شد و گفت: «چ... چرا... شکسته بود؟» سارا سرش را پایین انداخت و با صدای غمگینی گفت: «نمیدانم. فقط وقتی نرگس آمد کلاس و تنگش را دید خیلی گریه کرد. فکر کرد من آن را شکستم.» حدیث از اینکه سارا به جای او گیر افتاده بود، خیلی غصه خورد؛ اما از ترس و خجالت چیزی به او نگفت.
یک لحظه چیزی به فکر حدیث رسید. به طبقهی دوم خانهیشان که خالهزهرا در آنجا زندگی میکرد، رفت. همهی ماجرا را برای او تعریف کرد. خالهزهرا با لبخند گفت: «حدیثجان، باید یک کاردستی مثل کاردستی نرگس درست کنیم و به او بدهیم، ولی باید ماجرا را برای او هم تعریف کنی و معذرتخواهی کنی. اینطوری سارا هم راحت میشود.» حدیث با لبهای آویزان گفت: «آخر من با نرگس قهرم. او من را نمیبخشد.» خاله خندید و گفت: «این کاردستی بهانهای میشود که با او آشتی کنی.»
***
فردا صبح حدیث تنگ کاکتوس را که برای نرگس درست کرده بود، برداشت و قبل از مدرسه به خانهی آنها رفت. وقتی نرگس را دید، تنگ را به او داد و با گفتن حقیقت ماجرا، از او معذرتخواهی کرد. نرگس هم وقتی دید حدیث برایش کاردستی درست کرده است، او را بخشید. بعد لبخندی زد و گفت: «آشتی، ولی من هم باید از سارا معذرت بخواهم. امیدوارم او هم من را ببخشد.»
***
«خُذِ العَفو وَأمُر بِالعُرف وَ إعرِض عَن الجاهِلین؛ گذشت پیشه کن و به نیکی امر کن و از نادانان روی بگردان.» (سورهی اعراف، آیهی 199.)
ارسال نظر در مورد این مقاله