بنگاه آقای پرنَفَس

10.22081/poopak.2019.70914

بنگاه آقای پرنَفَس


بنگاه آقای پرنَفَس

 

سیدسعید هاشمی

 

بابا همان‌طور که دست پارسا را گرفته بود، وارد بنگاه معاملات ملکی شد. یک آقای هیکلی با یک سبیل‌ گُنده پشت میز نشسته بود. مرد سبیلو تا بابا و پارسا را دید، بلند شد و گفت: «به به! مشتاق دیدار. بفرمایید بنشینید!»

بعد با آن‌ها دست داد و آن‌ها نشستند. آقای سبیلو داد زد: «کاظم... سه‌تا چای بیار.»

اما صدایی از کاظم نیامد. بابا خندید و گفت: «آقای پرنَفَس... مثل این‌که کاظم این‌جا نیست.»

آقای پرنَفَس همان‌طور که بلند بلند حرف می‌زد، گفت: «ای بابا! به قرآن همین الآن این‌جا بود. معلوم نیست کجا رفته؟»

بابا گفت: «حتماً کاری برایش پیش آمده و رفته به کارش برسد.»

آقای پرنَفَس گفت: «به قرآن ‌مجید آدم دلش می‌سوزد؛ وگرنه دُمش را می‌گرفتم و می‌انداختمش بیرون.»

بابا گفت: «راستی آقای پرنَفَس این خانه‌ای که قرار بود برای ما گیر بیاوری چی شد؟»

آقای پرنَفَس گفت: «همین امروز صبح یک بنده خدایی آمد و خانه‌اش را سپرد برای اجاره. خیلی به فکرت بودم. خلاصه برایت جورش کردم. قرار شده فردا شب بیاید تا قول‌نامه را امضا کنیم.»

بابا گفت: «خانه‌اش خوب است؟ بزرگ است؟»

پارسا گفت: «آقای پرنَفَس لطفاً یک خانه‌ی بزرگ برای ما پیدا کنید. آخر من دوست دارم توی خانه بازی کنم. توی خانه‌ی کوچک نمی‌شود بازی کرد.»

آقای پرنَفَس با صدای بلند زد زیر خنده و گفت: «آی بارک‌الله به تو!»

بعد رو کرد به بابا و گفت: «ببین آقای رضایی، این بچه بهترین حرف را زد. خانه باید بزرگ باشد تا همه تویش راحت باشند. این خانه‌ای که من برای شما گیر آورده‌ام، خیلی بزرگ و جادار است. خیال‌تان راحت، به قرآن می‌توانید تویش گل کوچیک بازی کنید.»

پارسا خندید و گفت: «راست می‌گویید؟ دست شما درد نکند!»

بابا گفت: «حالا این خانه در کجا هست؟»

آقای پرنَفَس گفت: «خیلی نزدیک. تهِ شهرک میزان.»

بابا از روی تعجب سوتی کشید و گفت: «اوووو...ه! شهرک میزان؟ آن هم تهش؟ خیلی دور است. ما نمی‌توانیم به آن‌جا برویم.»

آقای پرنَفَس گفت: «خانه‌ای بهتر از آن گیرت نمی‌آید. باور کن بروی ببینی، یک دل که نه، صد دل عاشقش می‌شوی.»

بابا گفت: «نه آقای پرنَفَس، نمی‌شود. بچه‌ی من در همین محله به مدرسه می‌رود. من که نمی‌توانم وسط سال مدرسه‌اش را عوض کنم.»

پارسا آستین بابا را گرفت و گفت: «بابا قبول کنید دیگر. می‌گوید خانه‌اش بزرگ است می‌شود تویش گل کوچیک بازی کرد.»

آقای پرنَفَس گفت: «به جان بچه‌ات، به قرآن کلی با یارو حرف زده‌ام تا قبول کرده خانه‌اش را به تو اجاره بدهد.»

بابا و آقای پرنَفَس همین‌طوری داشتند حرف می‌زدند که یک‌دفعه آقای پیری وارد بنگاه شد و سلام کرد. آقای پرنَفَس بلند شد و دست داد. گفت: «به به... سلام آقای احمدی! حال شما چه‌طور است؟ مگر بنا نبود شب بیایید قول‌نامه‌اش کنید؟»

آقای احمدی گفت: «خیلی ممنون. راستش آمدم بگویم که از اجاره دادن خانه‌ام پشیمان شده‌ام. دیگر نمی‌خواهم آن را اجاره بدهم.»

آقای پرنَفَس گفت: «ای بابا! من مشتری پیدا کرده‌ام.»

بعد به بابا و پارسا اشاره کرد.

آقای احمدی رو کرد به بابا و گفت: «آقا ببخشید، من پشیمان شده‌ام. راستش می‌خواستم خانه‌ام را اجاره بدهم و به شهر دیگری بروم؛ اما کارم درست نشد و نمی‌توانم بروم.»

بابا گفت: «عیبی ندارد. ما یک خانه‌ی دیگر گیر می‌آوریم. راستش شهرک میزان هم برای ما دور بود.»

آقای احمدی گفت: «حتماً اشتباهی شده. خانه‌ی من که در شهرک میزان نیست. خانه‌ی من در شهرک سلامت است که خیلی از میزان دورتر است.»

آقای پرنَفَس گفت: «ای بابا! حالا چه فرقی می‌کند. شهرک میزان با شهرک سلامت که فرقی ندارد.»

بابا گفت: «چرا فرقی ندارد! شهرک سلامت آن سر شهر است. کلی از ما دور است.»

پارسا گفت: «ولی خوش به حال‌تان که خانه‌ی‌تان بزرگ است. کاش که اجاره می‌دادید و بابای من آن را اجاره می‌گرفت!»

آقای احمدی خندید و گفت: «ای بابا! کدام خانه‌ی بزرگ؟ خانه‌ی من شصت متر بیش‌تر نیست.»

آقای پرنَفَس گفت: «اتفاقاً شصت متر، خیلی است. کلی آدم تویش جا می‌شود.»

آقای احمدی خداحافظی کرد و رفت.

بابا به پارسا گفت: «پسرم پاشو برویم.»

هر دو بلند شدند. بابا رفت نزدیک آقای پرنَفَس و گفت: «آقای پرنَفَس یک خواهشی از شما دارم.»

آقای پرنَفَس گفت: «بفرمایید در خدمتم!»

بابا گفت: «لطفاً این‌قدر به قرآن قسم نخورید! قرآن کتاب خداست و برای خواندن و فکر کردن است، نه برای قسم خوردن. مخصوصاً شما که بیش‌تر حرف‌های‌تان دروغ بود.»

این را گفت. دست پارسا را گرفت و از بنگاه بیرون رفتند. آقای پرنَفَس داد زد: «کاظم! کجایی پس؟ چرا چای نمی‌آوری؟ دهان‌مان خشک شد از بس با این مشتری‌ها حرف زدیم.»

CAPTCHA Image