آن روز
فاطمه کریمیعرب
خانم فال نمیخرید...؟
با شنیدن این جمله یاد چند سال پیش خودم افتادم. هیچوقت آن روز از یادم نمیرود. خیلی سردم بود. دندانهایم از سرما به هم میخوردند. چندتا از فالهایم مانده بود که بفروشم. من مثل جواد و اکبر مرغ عشق نداشتم که از بین فالها یکی را بیرون بکشد تا فروشم بیشتر شود...
مادرم وقت دکتر داشت. روز قبلش ده هزار تومان کار کرده بودم؛ اما الآن دو هزار تومان بیشتر فال نفروخته بودم. خدا خدا میکردم خیابان شلوغ بشود، تا زودتر فالهایم را بفروشم و بروم خانه تا کمی گرم بشوم.
از آن دور که میآمد نگاهش برایم عجیب بود، مثل همه نبود. بهم لبخند میزد. تا حالا نشده بود که کسی به یک پسر بچهی چرک و کثیف نگاه کند، چه برسد که لبخند بزند؛ اما او زد. دست خانمی را که همراهش بود، گرفت و به سمت من کشاند. روبهرویم ایستاد. خوشحال شدم. گفتم حتماً میخواهد ازم فال بخرد؛ اما یک دفعه دیدم ژاکتش را درآورد و به سمت من گرفت. گفتم: «این چیه؟»
خندید و گفت: «ژاکته...»
گفتم: «من گدا نیستم.»
خانم لبخندی زد و گفت: «ما هم نگفتیم که تو گدایی. انگار که خیلی سردت هست. پسرِ من لباس زیاد پوشیده، الآن میخواهد که ژاکتش را به تو بدهد.»
پسر گفت: «کلاس چندمی؟»
گفتم: «دو... دو.. دوم.»
به خانم نگاه کرد و گفت: «مثل من کلاس دومه.»
من هم خندیدم. پسر گفت: «با هم دوست باشیم.»
گفتم: «دوست؟»
گفت: «آره... از مامانم اجازه گرفتم که با هم دوست باشیم، مگه نه مامان!»
نگاهی به لباسهای خودم کردم و دوباره نگاهی به لباسهای او کردم. گفتم: «نه...»
گفت: «چرا؟»
خجالت کشیدم، راهم را گرفتم رفتم. دوید سمتم. گفت: «پس ژاکت را بگیر.»
به او و مادرش نگاه کردم. چشمهایشان خیلی مهربان بود. مادرش گفت: «بگیر. محمد ناراحت میشود.»
با خجالت ژاکت را گرفتم و پوشیدم. وای! چه حس قشنگی داشت. چهقدر گرم بود. انگار روی دلم بخاری روشن کرده بودند. کمکم داشت یخهای بدنم وا میشد. آنقدر توی آن لحظه بهم خوش گذشت که تمام خجالتها یادم رفت. دستم رو دراز کردم و گفتم: «باشه دوست.»
***
الآن چند سال از آن روز میگذرد. من و محمد مثل دوتا دوست نه، مثل دوتا برادر هستیم و من با کمک محمد و مادرش دیگر فال نمیفروشم و درس میخوانم. خدا از تو ممنونم که محمد را آن روز توی خیابان دیدم.
***
و أحسنوا إنالله یحب المحسنین؛ نیکی کنید که خدا نیکوکاران را دوست دارد. (سورهی بقره، آیهی ۱۹۵)
ارسال نظر در مورد این مقاله