داستان
کجا بخوابم؟
محمدرضا شمس
شب خسته بود. خوابش میآمد. گفت: «من کجا بخوابم؟»
کوه گفت: «بیا اینجا بخواب.»
شب رفت رو نوک کوه، دست و پایش را جمع کرد، گرد شد، گرفت خوابید. خوابش که بُرد قِل خورد افتاد پایین. گفت: «من کجا بخوابم؟»
چاه گفت: «بیا اینجا بخواب.»
شب رفت. چاه تاریک بود. شب ترسید. پرید بیرون. گفت: «من کجا بخوابم؟»
غار گفت: «بیا اینجا بخواب.»
شب رفت. غار کوچک بود. نصف شب بیرون ماند. گفت: «من کجا بخوابم؟»
رود گفت: «بیا اینجا بخواب.»
شب رفت. خیس شد. آب از سر و رویش چکید. گفت: «من کجا بخوابم؟»
ستارهها او را دیدند. دلشان سوخت. گفتند: «بیا اینجا بخواب.»
بعد دست او را گرفتند و بالا کشیدند. شب آنقدر خسته بود که وسط آسمان دراز کشید و خوابید. تا صبح آب ازش چک و چک چکید.
ارسال نظر در مورد این مقاله