پدرش به فدایش
علی قهرمانی
1
کوچه طولانی و کمی تنگ بود. خانهها کوچک و فقیرانه. از ترس مأموران حکومت مجبور بود از کوچهپسکوچهها برود تا شناخته نشود. بعد آرام و با احتیاط به سمت جایی که دوستانش بودند، حرکت کرد.
2
وقتی از خیابان اصلی رد میشد دوستانش یکییکی از کوچهها و پسکوچهها بیرون میآمدند و با فاصله از او به دنبالش به راه میافتادند.
3
چشمهایش از شادی برق میزد و از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید؛ اما برای آنکه لو نرود سعی میکرد چهرهاش را پشت شالی بپوشاند. دوستانش با دیدن شادی او خوشحال میشدند و جان تازهای میگرفتند. همهجا مأموران حکومت بنیعباس حاضر بودند. اگر شناسایی میشدند جایگاهشان سیاهچال و زندان وحشتناکی بود که برای شیعیان آماده شده بود.
4
در انتهای شهر مدینه، ابتدای جادهای که به بیرون شهر راه داشت، ایستاد. وقتی همه دور هم جمع شدند، نامه را از زیر عبایش بیرون آورد و نشان دوستانش داد. با دیدن جوابها تمام خستگی راه از تنشان ریخت.
5
چند روز بعد ناگهان یکی از میان جمع، به انتهای جادهی خاکی بیرون شهر اشاره کرد؛ شیعیان به آنجا نگاه کردند. امام کاظم(ع) به سوی شهر میآمد. امام که رسید همه جلو رفتند و سلام کردند. بعد گفتند آمده بودیم تا خدمت شما برسیم.
6
نمایندهیشان نامه را نشان امام داد و گفت: «برای جمعی از شیعیان... سؤالهای مشکلی پیشآمده بود و جوابی برای آنها نمییافتند. قرار شد ما به نمایندگی از شیعیان خدمت شما برسیم و جواب سؤالها را بپرسیم. یکی- دو روزی در شهر منتظر آمدن شما بودیم؛ اما چشمانمان به دیدار شما روشن نشد.
دیروز عصر نامه را به دست دختر خردسالتان فاطمهی معصومهn دادیم. امروز صبح وقت بازگشت بود. ایشان جوابها را در نامه نوشته و به ما دادند.»
6
امام موسی کاظم(ع) نامه را دید و جوابهایی را که دختر پنج سالهاش داده بود با دقت خواند. همه جوابها درست بود. امام سه بار فرمود: «فداها ابوها؛ پدرش به فدای او.»
منبع: محمد محمدیاشتهاردی، حضرت معصومه فاطمهی دوم، ص 133، به نقل از کشف اللئالی.
ارسال نظر در مورد این مقاله