قصههای قدیمی
هاجر زمانی
شغال و روباه ناقلا
آن روز شغال یک عالمه راه رفته بود. پاهایش درد میکرد، شکمش به قار و قور افتاده بود؛ اما غذایی پیدا نکرده بود. از جنگل بیرون آمد و نزدیک روستا شد. روستا پر از غذا بود؛ اما رفتن به آنجا هم کلی دردسر داشت. اگر دست آدمها میافتاد چه؟ تکه بزرگهاش، گوشش بود. آنقدر با چوب و سنگ او را میزدند تا... شکم شغال قاررر بلندی کرد. طاقتش تمام شد. با خودش گفت: «شانسم را امتحان میکنم!»
یواش و آرام به سمت اولین خانه رفت. هوا را بو کشید. بوی مرغها و جوجههای خوشمزه همه جا بود! یواش یواش از کنار پَرچین گذشت. چشمش به مرغدانی افتاد. چندتا مرغِ تپل مُپل داخل مرغدانی بودند. جلوتر رفت. چیزی را که میدید، باور نمیکرد! درِ مرغدانی باز بود. شغال فرصت را از دست نداد. دوید و رفت داخل. یکی از مرغها را به دندان گرفت و فرار کرد. مرغها با دیدنش شروع به سروصدا کردند.
در همین لحظه پیرزنی از خانه بیرون آمد و چشمش به شغال افتاد. یک چماق برداشت و شروع کرد به دویدن: «آی! آی مردم! شغال مرغ نیم منیِ(1) من را برد!»
شغال آنقدر دوید تا به جنگل رسید. نفس نفس میزد. به روباه رسید. روباه گفت: «رفیق! اخمهایت چرا درهم است؟» شغال گفت: «پیرزن دروغگو! میگوید مرغِ نیم منیاش را بردم! این مرغ یک چارک(2) هم گوشت ندارد!»
روباه گفت: «ای وای! چه تهمتی! مرغ را بگذار زمین ببینم چهقدر وزن دارد!»
شغال مرغ را زمین گذاشت. خواست حرفی بزند که روباه مرغ را برداشت. چهارتا پا داشت، چهارتای دیگر هم قرض گرفت و فرار کرد. همینطور که فرار میکرد، گفت: «من از تهمت پیرزن نمیترسم! اگر بگوید این مرغ یک من وزن دارد هم برایم مهم نیست!» روباه خیلی زود دور شد و شغال با عصبانیت به او نگاه میکرد.
تویِ چاه
آنروز دَخو(3) خیلی عجله داشت. اصلاً حواسش نبود. دست پسرش را گرفته بود و تند تند توی کوچه راه میرفتند. یک دفعه دید دستِ پسرش توی دستش نیست! به عقب نگاه کرد. صدای آه و نالهی پسرش میآمد. پسرش توی چاهی افتاده بود. دخو رفت سر چاه. گفت: «چی شد پسرم؟»
پسرش گفت: «افتادم توی چاه؛ اما زیاد عمیق نیست. زخمی نشدم فقط یک کم پایم درد میکند.»
دخو گفت: «خدا را شکر! خب پسرم، همین جا باش و از جایت تکان نخور تا من بروم یک طناب از خانه بیاورم تا تو را نجات بدهم!»
پسر دخو با اینکه پایش درد میکرد، شروع کرد به خندیدن و گفت: «آخر پدر، من کجا میتوانم بروم؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله