قصههای شاهنامه
ضحاک
سیدهلیلا موسویخلخالی
«ضحاک» پسر «مَرداس» بود. مرداس پادشاه خوب و دانای «دشت سواران نیزه گزار» بود؛ اسم امروزی این دشت، کشور «یمن» است. با اینکه مرداس نیکوکار و عدالتپیشه بود؛ اما پسرش ضحاک بیعقل بود. او را «بیور اسب» هم میگفتند؛ یعنی دارندهی هزار اسب. ضحاک بیشتر وقتش را روی زین اسب مینشست تا به همه بزرگیاش را نشان بدهد.
او آنقدر بدی کرد و ظالم بود که شیطان فهمید میتواند دوست خوبی برایش باشد. روزی شیطان خودش را به شکل یک مرد پارسا درآورد و پیش ضحاک رفت. به ضحاک گفت: «میخواهم قدرت دنیا را به تو بدهم؛ اما باید قسم بخوری هر چه به تو میگویم به کسی نگویی و همه را انجام دهی.» ضحاک بدون فکر کردن قبول کرد و قسم خورد. شیطان به او گفت: «خیلی احمقانه است وقتی جوانی با قدرت تو وجود دارد، پدر پیرت پادشاه باشد! تو برای پادشاهی خیلی بهتری! باید پدرت را از میان برداری.» ضحاک پاسخ داد: «به نظرم این کار درستی نیست، باید راه دیگری پیدا کنیم.» شیطان گفت: «تو قسم خوردی و باید سر آن بمانی و الا...» ضحاک ترسید و گفت: «خوب من چهطور این کار را بکنم؟» شیطان خوشحال شد و گفت: «من کمکت میکنم.»
شیطان به ضحاک یاد داد که وقتی مرداس مثل هر شب به باغ رفت تا نیایش کند، سر راهش چاهی عمیق بکند تا پدرش به چاه بیفتد. ضحاک هم با همین کار پدرش را کشت و از میان برداشت.
به خون پدر گشت همداستان
ز دانا شنید ستم این داستان
که فرزند بد گر شود نرّه شیر
به خون پدر هم نباشد دِلیر،
مگر در نِهانش سخن دیگر است
پِژوهنده را راز با مادر است.
ضحاک بعدها با شیطان دوستی بیشتری پیدا کرد و جنایتهای بیشتری کرد که در قسمت معرفی شخصیت «کاوه» و «فریدون» برایتان تعریف خواهم کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله