ماجراهای آقای خوش‌خیال (پُرحرفی)

10.22081/poopak.2019.70964

ماجراهای آقای خوش‌خیال (پُرحرفی)


خنده منده

 

ماجراهای آقای خوش‌خیال (پُرحرفی)

سیدناصر هاشمی

 

دختر آقای خوش‌خیال یک‌ریز داشت حرف می‌زد. آقای خوش‌خیال که سردرد گرفته بود، گفت: «دخترم اگر زیاد حرف بزنی موهای من می‌ریزد.»

دختر گفت: «جدی بابا؟ پس بگو چرا بابابزرگ کاملاً کچل شده!»

***

موقع ناهار پسر آقای خوش‌خیال خیلی حرف می‌زد. پدرش گفت: «پسرم، آدم که موقع غذا خوردن حرف نمی‌زند. غذاتو بخور و حرف نزن.»

پسر شروع کرد به غذا خوردن. آن‌قدر سریع می‌خورد که آقای خوش‌خیال ترسید همه‌ی غذاهای سفره را بخورد. لبخندی زد و گفت: «پسرم، شوخی کردم، یه کم حرف بزن.»

***

آقای خوش‌خیال داشت برای بچه‌هایش لالایی می‌گفت تا راحت بخوابند. بعد از یک ساعت دختر کوچکش گفت: «بابا می‌شود این‌قدر حرف نزنید تا ما خواب‌مان ببرد؟»

***

پیرمردی توی اتوبوس زل زده بود به آقای خوش‌خیال. بعد از نیم ساعت پیرمرد گفت: «ببخشید پسرم، شما خیلی حرف زدی، ولی من سمعک ندارم و نمی‌فهمم که چه می‌گویی؟»

آقای خوش‌خیال با صدای بلند گفت: «پدرجان، ولی من حرف نمی‌زدم، داشتم آدامس می‌جویدم.»

***

پسر آقای خوش‌خیال داشت توی کلاس چرت می‌زد. آقای معلم محکم کوبید روی میز و داد زد: «توی کلاس من نمی‌شه خوابید. فهمیدی؟»

پسر هم جواب داد: «بله؛ چون شما آن‌قدر حرف می‌زنید که آدم خوابش می‌پرد.»

***

معلم سر کلاس گفت: «بچه‌ها می‌دونید کسانی که زیاد حرف می‌زنند عمر کمی دارند؟»

پسر آقای خوش‌خیال از ته کلاس داد زد: «آقا ما که حرف نمی‌زنیم، ولی دل‌مون برای شما می‌سوزه. این‌قدر که شما حرف می‌زنید، فکر نمی‌کنم تا فردا بیش‌تر زنده باشید.»

***

آقای رئیس هر وقت از کنار اتاق آقای خوش‌خیال رد می‌شد، می‌دید او دارد حرف می‌زند. عصبانی شد و رفت توی اتاق و گفت: «آقای خوش‌خیال من از صبح هر وقت شما را دیدم مشغول صحبت بودید. پس دهان شما کی بسته می‌شود؟» آقای خوش‌خیال جواب داد: «موقعی که بخوابم.»

***

معلم به پسر آقای خوش‌خیال گفت: «پسرجون خیلی داری حرف می‌زنی. اگر می‌خواهی پرحرفی کنی برو بیرون کلاس.»

پسر جواب داد: «آقا اجازه بیرون کلاس که کسی نیست باهاش حرف بزنم.»

***

دختر آقای خوش‌خیال آمد خانه و گفت: «مامانی، خانم‌معلم امروز بهم گفت تو خیلی حرف می‌زنی، اگر من رو تا ظهر سکته ندی باید فردا با مامانت بیایی مدرسه.»

مادر گفت: «خب، حالا فردا باید بیام مدرسه؟»

دختر جواب داد: «نه مامان. این‌قدر حرف زدم که نزدیک ظهر خانم‌معلم سکته کرد.»

CAPTCHA Image