داستان
زنگ موبایل
سیدسعید هاشمی
شب توی خانهی پارسا، روضهخوانی بود. بابای پارسا نذر کرده بود که هر سال شب شهادت امام جواد(ع) روضهخوانی داشته باشند.
همسایهها دور تا دور پذیرایی نشسته و سرشان را زیر انداخته بودند. بعضیها گریه میکردند و شانههایشان میلرزید. پارسا داشت شربت پخش میکرد. پانیذکوچولو هم داشت دستمال کاغذی به مردم میداد.
آقا روی صندلی نشسته بود. چشمهایش را بسته بود و داشت روضه میخواند. صدایش خیلی قشنگ بود. وقتی روضه میخواند پارسا پر میزد. هر وقت میرفت توی آشپزخانه تا شربت بیاورد، کمی معطل میکرد تا حسابی صدای آقا را گوش کند. بعد دوباره شربت میریخت و میآورد بین مهمانها.
در باز شد و یک مهمان تازه به پذیرایی آمد. گوشهای از پذیرایی برای خودش جای خالی پیدا کرد و رفت آنجا نشست. پارسا فوری لیوانی شربت برایش برد. مرد نشست و دست برد تا لیوان را از روی سینی بردارد که ناگهان موبایل توی جیبش صدا داد. صدای موبایلش صدای عبدالباسط بود که داشت با صوت قشنگی سورهی ضحی را میخواند: «وَالضُّحَى، وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى، مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى...»
تا صدای موبایل او بلند شد، آقا ساکت شد. دیگر روضه نخواند. مرد تازهوارد، با دستپاچگی دست برد توی جیب کتش، موبایلش را در آورد و آن را قطع کرد. بعد با صدای بلند گفت: «ببخشید!»
آقا گفت: «خدا ببخشد جانم.»
و دوباره شروع کرد به خواندن روضه. هنوز چند کلمه بیشتر نخوانده بود که دوباره صدای زنگ موبایل مرد بلند شد. عبدالباسط دوباره شروع کرد به قرائت سورهی ضحی. آقا دوباره ساکت شد. مرد دوباره با دستپاچگی موبایلش را در آورد و ایندفعه آن را خاموش کرد. دوباره گفت: «ببخشید!»
آقا گفت: «خواهش میکنم.»
یکی از مهمانها گفت: «آقا شما روضهیتان را ادامه بدهید.»
آقا گفت: «وقتی قرآن خوانده میشود، باید سکوت کنیم.»
بعد دوباره شروع کرد به خواندن روضه. پارسا هم شروع کرد به پخش کردن شربت. دوست داشت شربتها تمام شود و او گوشهای بنشیند و صدای آقا را گوش بدهد.
ارسال نظر در مورد این مقاله