داستان
گربهی زرد
زکریا فصیحی
سرش از گرسنگی درد گرفته بود. تلوتلو راه میرفت. دنبال یک لقمه شام، همهی پلاستیکهای زباله را بو کشید؛ اما از استخوانی یا غذای گربهای خبری نبود، کمکم داشت ناامید میشد؛ تا ته کوچه تنها یک خانه مانده بود. خواست پلاستیک جلو درِ آن خانه را هم بو بکشد که چشمش به یک بشقاب افتاد. دوتا بال و یک گردن مرغ و چند تکه استخوان روی آن گذاشته شده بود. گربهی زرد خوشحال شد و فهمید که در این خانه یک آدم مهربانی است که حتی شام گربه را هم فراموش نمیکند. یک شکم سیر شام خورد. از کنار همان در بالا پرید و روی دیوار حیاط همان خانه دراز کشید. اطراف دهانش را لیس زد که تمیز شود. کمی به ستارهها نگاه کرد. بعد چشمهایش را بست.
سروصدای آمیخته با گریه، گربهی زرد را از خواب بیدار کرد. گربه، چشمهایش را دو- سه بار محکم بست و باز کرد تا مطمئن شود که خواب نمیبیند. دو نفر، دو طرف پتو را گرفته بودند و به طرف درِ بیرون میبردند. گربه سر درنمیآورد؛ اما دو بچهی کوچک در زیر لامپ کمنور حیاط دنبال آن دو مرد و پتو میدویدند و مامان مامان میگفتند. نگرانی در صدایشان پیدا بود. مردها پتو را در ماشین گذاشتند. همه سوار شدند و رفتند. گربهی زرد فهمید که مامان خانه مریض شده و حتماً او را به بیمارستان میبرند. خانه سوتوکور شده بود و این یعنی هیچکسی در خانه نیست. گربهی زرد فهمید که آن شام خوشمزه و بال و گردن مرغ حتماً کار همین مادر مهربان بوده است. این مهربانیها فقط از یک مادر برمیآید. باز به ستارهها و آسمان نگاه کرد و گفت:
«ای خدای آسمان بلند و ستارههای قشنگ! نگذار دل این بچهها بشکند. مادرشان را زودتر خوب کن!»
چشمهایش را بست تا بخوابد؛ اما از نگرانی و ناراحتی خوابش نمیبرد. دلش به حال آن بچهها خیلی سوخته بود. یادش آمد که پارسال، وقتی دوست خاکستریاش تصادف کرد و مُرد، سهتا بچه داشت. آنها تا چند روز گریه میکردند و غذا نمیخوردند. با خودش فکر میکرد که هر کسی در هر سنی باشد، مادر میخواهد. در این دنیا هیچچیز و هیچکسی جای مادر را نمیگیرد. دوباره چشمهایش را باز کرد و به ستارهها و آسمان نگاه کرد و گفت:
«ای خدای آسمانِ بلند و ستارههای قشنگ! نگذار دل این بچهها بشکند. مادرشان را زودتر خوب کن!»
گربهی زرد دیگر اصلاً خوابش نبرد. نزدیکیهای صبح بود که صدای ماشین آمد و جلو همین در ایستاد. گربهی زرد حواسش را جمع کرد و با دقت از روی دیوار نگاه کرد. درِ ماشین باز شد، بچهها مثل ملخ پایین پریدند. صدایشان با خنده همراه بود؛ خوشحال بودند. آن دو مرد هم پایین آمدند. از پتو خبری نبود. آخرین نفر خانمی بود که آرامآرام از ماشین پایین میآمد؛ اما انگار حالش خوب بود. گربه همهی قضیه را فهمید و خوشحال شد. باز به آسمان نگاه کرد و گفت: «خداجان! ممنونم که دعای گربهها را هم میشنوی و قبول میکنی.» بعد هم سرش را روی دیوار گذاشت و چشمهایش را بست.
***
«هیچ موجودی نیست جز آنکه او را به پاکی میستاید، ولی شما ذکر تسبیحشان را نمیفهمید.» (سورهی اسرا، آیهی 44)
ارسال نظر در مورد این مقاله