چه‌قدر خوب شد!

10.22081/poopak.2019.70976

چه‌قدر خوب شد!


داستان

چه‌قدر خوب شد!

حمیده مقدسی

نازی و شادی در قفسه‌ی اسباب‌بازی‌فروشی، کنار هم بودند. از صبح تا شب می‌گفتند و می‌خندیدند. یک روز شادی گفت: «چه‌قدر خوش می‌گذرد! کاشکی می‌توانستیم از جعبه بیرون بیاییم و با هم خاله‌بازی کنیم.» نازی هم آهی کشید و گفت: «راست می‌گویی. آرزوی من هم هست.»

یک ساعت بعد، زنی وارد مغازه شد. یک نگاه به نازی انداخت، بعد یک نگاه به شادی انداخت. کمی فکر کرد و گفت: «هر دو قشنگ هستند.» بعد به نازی اشاره کرد و ادامه داد: «لطفاً این را برایم کادو کنید!»

شادی با غصه به نازی گفت: «من دیگر با چه کسی حرف بزنم؟» نازی با ناراحتی جواب داد: «من دوست ندارم از پیش تو بروم.»

وقتی درِ جعبه بسته شد، جلوی چشم نازی همه جا تاریک شد. یک ساعت بعد صدای دست زدن و خنده‌ی بچه‌ها به گوش نازی رسید. درِ جعبه که باز شد، چشم نازی به دختربچه‌ای افتاد. دختر خندید و گفت: «چه عروسک قشنگی! ممنونم مامان‌جون.»

نازی با خودش گفت: «چه دختر مهربانی! کاش شادی هم این‌جا بود.» بعد کمی خندید.

شب که مریم خوابید، نازی در اتاق مریم هنوز توی جعبه بود. دوباره یاد شادی افتاد. با ناراحتی گفت: «چه‌قدر دلم برای شادی تنگ شده.»

صبح، مادر وارد اتاق مریم شد. مریم از مادرش پرسید: «مامان، چرا نرگس دیروز تولد من نیامد؟» مادر جواب داد: «نرگس دیروز از پله‌ها افتاد و پایش شکست. دیشب بیمارستان بود.»

مریم پرسید: «پایش درد می‌کند؟» مادر جواب داد: «بله، الآن در خانه‌ی‌شان خوابیده.»

مریم ناراحت شد و گفت: «مامان، می‌شود وقتی بیدار شد، بیاید خانه‌ی ما؟ می‌خواهم نازی را به او نشان بدهم.»

مادر گفت: «نمی‌شود، دکتر گفته تا یک ماه نباید راه برود. برای همین خیلی ناراحت است.»

مریم گفت: «پس من بروم پیش نرگس بازی کنم؟»

مادر گفت: «بله دخترم. فکر کنم خیلی خوش‌حال بشود. بعدازظهر با هم می‌رویم عیادت؛ اما خوب است یک هدیه هم برایش ببریم.»

مریم کمی فکر کرد و گفت: «چه چیزی به او بدهم که خوش‌حال بشود؟» مادر گفت: «بهتر فکر کن ببین خودت با چه هدیه‌ای خوش‌حال می‌شوی. همان را برای او ببر.»

بعدازظهر مریم نازی را که هنوز در جعبه بود، برداشت و به مادر گفت: «مامان، من وقتی نازی را گرفتم، خیلی خوش‌حال شدم. همین را به نرگس می‌دهم.» مادر با خوش‌حالی گفت: «آفرین دخترم. چه فکر خوبی کردی!»

آن‌ها برای دیدن نرگس به طبقه‌ی بالا رفتند. نرگس، نازی را از جعبه درآورد و با خوش‌حالی گفت: «ممنونم مریم. چه‌قدر قشنگ است!» بعد با هم بازی کردند. نازی هم کمی خندید. صبح روز بعد، مادر از خانه بیرون رفت. وقتی که آمد، یک جعبه آورد و به مریم داد. مریم تا در جعبه را باز کرد، خندید. مادر را بوسید و گفت: «چه‌قدر خوب شد!»

مریم پیش نرگس رفت و جعبه را به او نشان داد. نرگس کلی خندید و گفت: «چه‌قدر خوب شد!» نازی هم در بغل نرگس بود، جعبه را دید. کلی خندید. با خودش گفت: «وای، چه‌قدر خوب شد!»

مریم درِ جعبه را باز کرد و به نرگس گفت: «نگاه کن، درست مثل نازی است. فقط روی جعبه‌ی این یکی نوشته شادی.» بعد شادی را از جعبه بیرون آورد و کنار نازی گذاشت. نازی و شادی دستان‌شان را به هم داده بودند. هم‌دیگر را نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. مریم و نرگس تصمیم گرفتند، هر روز با نازی و شادی بازی کنند.

***

«لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون؛ هرگز به حقیقت نیکوکاری نمی‌رسید تا این‌که از آن‌چه دوست دارید انفاق کنید.» (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 92)

CAPTCHA Image